عمری در آینه نگریسته ام
اما خود را نمی بینم
دیگر به صورت خود دزدیده نمی نگرم
گویا سایه ام مرا فروگرفته است
و یا خرمای نارس آرزو زیر زبانم خشکیده.
هیچ لباس عروسی در کمد نیست
که آرزوها را به چشمه ی روحم بازگرداند
و اعضای تنم
شیهه هایشان پرامتداد ، تکثیر شده ست
اما آن اسب نر
پشت دهکده ی رویاهای تشنه ی من
ناپدید گشته
و پیش رو
پیردختران تنهایی ام پدیدار ند
که سایه های نبودنشان
راز زمان را محو می کند
سرشت آینه خیانت است و سرشت اش
ما را از یکدیگر دور میکند
همچون معناهای بیگانه باهم

و عمر
تنگتر از پیراهنی زنانه
که از فرط عشق میشکافد
در پیکری رنجور ناله سرداده ست

اکولالیا | #سهام_الشعشاع
ترجمه از #سودابه_مهیجی