قصدم آزار شماست
اگر اینگونه به رندی
با شما
سخن از کامیاری خویش در میان می‌گذارم،
مستی و راستی
بجز آزار شما
هوایی
در سر
ندارم!
اکنون که زیر ستاره‌ی دور
بر بامِ بلند
مرغِ تاریک است
که می‌خواند،
اکنون که جدایی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رؤیا،
و پناه از توفان را
بردگان فراری
حلقه بر دروازه‌ی سنگین زندان اربابان خویش
بازکوفته‌اند،


و آفتابگردان‌های دو رنگ
ظلمت‌گردان شب شده‌اند،
و مردی و مردمی را
همچون خرما و عدس به ترازو می‌سنجند
با وزنه‌های زر،
و هر رفعت را
دستمایه
زوالی‌ست،
و شجاعت را قیاس از سیم و زری می‌گیرند
که به انبان کرده باشی
اکنون که مسلک
خاطره‌یی بیش نیست
یا کتابی در کتابدان
و دوست
نردبانی‌ست
که نجات از گودال را
پا بر گرده‌ی او می‌توان نهاد
و کلمه‌ی انسان
طلسم احضار وحشت است و
اندیشه‌ی آن
کابوسی که به رؤیای مجانین می‌گذرد
ای شمایان
حکایت شادکامی خود را
من
رنج‌مایه‌ی جان ناباورتان می‌خواهم

اکولالیا | #احمد_شاملو