دریچه باز شد و آخرین پرنده پرید
الف به فکر پراکندگی پرها بود

اگرچه هیچ کسی برنگشت «رفتن» را
هنوز منتظر آخرین خبرها بود

الف ادامه ی حرفی نگفته از تو نبود
الف اشاره ی دستی به دوورترها بود

نشست و خیره به خط های آخرین نامه
اگرچه هیچ کسی برنگشت در وا بود!

دریچه باز شد و دست رفت توی قفس
تو داشتی تلفن را جواب می دادی


پرنده روی تنش لمس کرد چاقو را
تو داشتی تلفن را جواب می دادی

الف به شستن خون از حیاط می پرداخت
تو داشتی تلفن را جواب می دادی

مزاحم سمجی بود پشت خط اما
تو با علاقه همیشه جواب می دادی

دریچه باز شد و مساله دریچه نبود
فضای خالی بی انتهای آن توو بود

الف که فلسفه می خواند هم نمی فهمید
پری که ریخته در خانه از خود او بود

که مرگ توی رگش داشت زندگی می کرد
که روی گردنش از قبل ردّ چاقو بود

تو داشتی تلفن را جواب می دادی!
صدای باد تمامی شب در آن سو بود

کنار قهوه و سیگار خود دراز کشید
پرنده خستگی زنده بودنش را داشت

نه میل ماندن و نه رفتن و نه مردن و نه
که گوشه ی قفسش عکسی از زنش را داشت

که پشت اینهمه دیوار و پرده های ضخیم
هنوز دنیا شب های روشنش را داشت

که زل زده به قفس، شعر می نوشت هنوز
بدون قافیه هم، ترس «رفتنش» را داشت

اکولالیا | #فاطمه_اختصاری
از مجموعه یک بحث فمنیستی قبل از پختن سیب زمینی ها