صبح از دریچه سر به درون می‌کشد به ناز 
وز مشرقِ خیال  
تو
صبحِ تابناک‌تری را 
سر در کنار من 
با چهره شکفته چو گل‌های نسترن 
لبخند می‌زنی 
من
آفتاب پاک‌تری را 
در نوشخندِ مهر تو می‌بینم 
در مطلعِ بلند شکفتن  
من
روز خویش را 
با آفتاب رویِ تو 
کز مشرق خیال دمیده ست 
آغاز می‌کنم 
من با تو می‌نویسم و می‌خوانم 
من با تو راه می‌روم و حرف می‌زنم 
وز شوق این محال : 
که دستم به دستِ توست

من
جای راه رفتن
پرواز می‌کنم
آن لحظه‌ها که مات 
در انزوای خویش 
یا در میانِ جمع 
خاموش می‌نشینم 
موسیقی نگاهِ تو را گوش می‌کنم 
گاهی میان مردم 
در ازدحام شهر
غیر از تو هر چه هست فراموش می‌کنم 
گویند این و آن به هم : آهسته 
هان و هان! 
دیوانه را ببینید! 
بی خود چو کودکان 
لبخند می‌زند! 
با خود چگونه گرم سخن گفتن است! آه ! 
من ، دور از این ملامت بی‌گاه 
همچنان 
سر مست در فضای پریخانه‌های راز  
شاد از شکوهِ طالع و بخت موافقم 
آخر ، چگونه بانگ برآرم که : عاقلان ! 
دیوانه نیستم ! 
به خدا سخت عاشقم !