ماریا! ماریا! ماریا!
راهم بده ماریا!
تاب کوچه را ندارم
راهم نمی‌دهی ؟
می‌خواهی
گونه‌هایم گود
مزه از دست داده
چشیده‌ی خاص و عام
بیایم پیشت؟
با صدایی بی‌دندان بگویم به تو:
اینک شده‌ام مردی قابل اعتماد؟
ماریا
نگاهم کن
پشتم خمیده شد
در کوچه
مردم
چشم تنگ می‌کنند
چشم‌هایی از چهل سال ولگردی فرسوده

مردم
چربی چربی گواتر چهار طبقه‌شان را سوراخ می‌کنند
بر نان کپک زده‌ی نوازش هنوز بر جای مانده دندان‌هایم
می‌خندد
هق هق باران بر پیاده روها
پیاده روهای وگرد
ولگردانی در محاصره آب
ولگردانی خیس
که می‌لیسند
جنازه‌های فرو رفته در سنگفرش کوچه‌ها
بر مژه‌های خاکستری
آری
بر مژه‌ی تکه‌های یخ ِ سرما
جاری است
اشک
آری
پوزه‌ی باران
می‌مکد
عابران
با چشمان بسته‌ی لوله‌های آب
در درشکه‌ها
برق می‌زنند
پهلوانان
از پُرخوری
می‌ترکند
مردم
می‌چکد
از لای شکاف‌ها
پیه تنشان
جاری می‌شوند
در آب کدر
درشکه‌ها
نان‌های مکیده
شامی‌های دندان گزیده
ماریا
آیا می‌شود
در گوش فربه
حرف محبت زد؟
پرنده گرسنه است
پرنده پرصداست
پرنده به آواز زنده است
من
ماریا
من
مردم
مردی سایه
مرد که قی کرده است او را
شب مسلول
در دست کثیفِ خیابان ِ پرسنایا
من همینم که هستم
قبولم داری ؟
ماریا
راهم بده!
می بینی
انگشتانم
متشنج
می‌فشرند
خرخره‌ی آهنی ِ زنگِ درت
ماریا!
کوچه
جنگل جانوران وحشی است
ببین
بر گلویم
نه جای انگشت
جای زخم است
در را باز کن
درد دارم
می‌بینی
فرورفته است
در چشمم
سنجاق سر
در را باز کرد
خوشگل من
قشنگم
از من نترس
نخواهی یافت
برگردن گوآسایم
مانند کوهی مرطوب
اجتماع شکم ِ عرق کرده‌ی زنان را
می‌دانی ؟
زندگی من
غرق است
در هزاران عشق بزرگ پاک
هزاران
عشق کوچک ناپاک
نترس
در این روزگار سیاهِ خیانت
از کف داده‌ام هزار چهره‌ام را
لشکر معشوقه‌های مایاکوفسکی را
اما باور کن
در قلب من دیوانه
معشوقه‌نایم
خاندانی پرسلاله‌اند
خاندانی همه شهبانو
ماریا!
با برهنگی ِ آزرم کریزت
با لرزه‌ی پر دلهره‌ات
بیا
نزدیکم شو
بده
به من
معصومیت ِ لبانت را
من و دلم هرگز نبوده‌ام با هم تا یک بهار
و در زندگی ِ من
نبوده است
جز یک صد نوبهار
ماریا
تیان
مراد شاعران است
ما
من
جسمم
من
سر تا پا
مَردَم
نمی‌خواهم
جز جسمت
در طلب جسمت
مسیحی وار می‌گویم
خدایا
برسان روزی‌ام را
قوتِ لایموتم را
ماریا
مال من شو !
ماریا
می‌ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران
که می‌ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه‌ی شب
آن کلمه را
که می‌نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه پاس خواهم داشت
جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی‌کس و بی‌مصرف
پاس می‌دارد
تنها پای برجای مانده‌اش را
ماریا
مرا نمی‌خواهی ؟
مرا نمی‌خواهی
افسوس باید
باز بکشم بار قلبم را
با درد و با اندوه
آن‌سان که سگی
باز می‌کشد تا لانه
اشکریزان
پایش را
که از جا کنده است قطار
من
با همه‌ی خون قلبم
با رخت یکدست سفید قلبم
با گل‌های خاکی که چسبیده است به آن
باز می‌گردم
به جاده…

اکولالیا | #ولادیمیر_مایاکوفسکی
ترجمه از #مدیا_کاشیگر