ای زن میان این همه زندان چه می کنی؟!
با حُقّه های تازه ی رِندان، چه می کنی؟

با دست های بسته و با سینه ای کبود
اینجا… کنارِ نَعشِ خیابان، چه می کنی؟!

گیرم بهار هم بنوازد تو را دَمی
با پنجه های سردِ زمستان، چه می کنی؟!

تقویم های کهنه ی خود را ورق زدی
با روزهای زخمی آبان، چه می کنی؟!

هرشب میانِ بستر خود دَرد می کشی
با صدهزار خوابِ پریشان، چه می کنی؟

با هر نگاه، رویِ تنت زخم می شود
زخمی تر از همیشه و عُریان، چه می کنی؟!

جامانده ای میان نفس های خسته ات
با دست و پای خسته و بی جان، چه می کنی؟

گاهی میان خنده و گاهی میان اشک
گیج و خراب و واله و حیران، چه می کنی؟!

نام تو را نوشتم و باران گرفت باز…
اینجا … به زیرِ شُرشُرِ باران، چه می کنی؟

اکولالیا | #امیر_وحیدی