صبح فردا ما قهوه نخواهیم نوشید
و هیچ دسته گلی به میعادگاهمان نخواهد آمد
با اوهام غربت خود به خواب می رویم
هرکداممان
در شب سرما
در بستر خود غرق خواهیم شد
و سپس ؟

سپس
جای بوسه ها برگونه ها خواهد خشکید
و در هم‌آغوشی
عشق بلند بالا انکار خواهد شد
فردا
مهتاب در حوض ایوان‌هایمان شاخ و برگ در می‌آورد
و نورش، شال می‌بافد
برای دختر امواج


اما مردی که در را می گشاید
گردن او را در چنگ می‌گیرد
شام گندمگونش را با اخگر وعده‌ای مشتعل می‌کند
سرود رعد را فراز چهره‌اش رها می‌سازد
تاج فراق بر سرش می‌نهد
و در سرزمین‌های تاریک تا حد نهایت
تبعیدگاهی برایش امضا می‌کند
سپس چه ؟

صبح روز عشق می‌رسد
به من زل می‌زند
بانوان شکوفه را می‌شمرد
و در گوششان غزل های دوستی زمزمه می‌کند
اما هیچیک از شکوفه‌های لبریز باران
دست بسویش دراز نخواهند کرد

اکولالیا | #سهام_الشعشاع
ترجمه از #سودابه_مهیجی