لرزید در عمیق آینه تصویر
پر زد کلاغی از لب دیوار
بادی وزید و پنجره را بست
باران گرفت نرم
اندوه خیمه بست
با خویش مرد گفت
احساس می کنم
تا مرز بی نهایت
آنجا که انجماد
در روح هر روان شده ای جاریست
راهی دراز نیست
اما خدا اگرچه بزرگ است
و عادل و کریم
بی شک در انتظر لاشه ی من نیست
باری سخن دراز شد
از لابه لای زخم خرافات
میراث رفتگان
چرک آب باز شد
بهتر که بگذریم


اینک سه هفته می گذرد، اسلحه ی من
خمیازه می کشد، درون کشوی میز
برخاست
تک تک فشنگ چید در انباره ی خشاب
و روبروی آینه
آرام ایستاد
نیم رخ
هدف گرفت میان شقیقه را
خوردند ثانیه ها یک دقیقه را
و
زیر لب شمرد
یک
دو
و ماشه را چکاند
گمپ انفجار دود
در روی آینه ترکی همچو عنکبوت
رویید
تصویر مرد
از عمق آینه
در پشت آینه
دیوانه وار قهقهه سر داد
باران گرفته بود
در پشت شیشه ها
می کوفت مشت،
باد

اکولالیا | #نصرت_رحمانی