دل ِ من ، چنگ افسونست و هر عشق
در آن بنهاده از خود یادگاری
ز هر مهری در او افسرده یادی
ز هر مویی بر او پیچیده تاری
زرافشان ، پرگره ، شبرنگ ، بی تاب
به هم پیوسته بس گیسو درین چنگ
خمش در انتظار زخمه ی سوز
که تا خود رازها گوید به آهنگ
شبانگاهان که در تنهایی سرد
به دامن گیرم این ساز ِ کهن گوی
به زیر ِ لغزش نرم سر انگشت
هزاران یاد خوش خیزد ز هر موی
فضای خانه لرزد آنچنان گرم
که زیبا کودکانم بر سر آیند :

پدر ! این چیست ، این بانگ دلاویز
که در کاشانه ی ما می سرایند ؟ ”
زنم از گوشه ی دیگر کشد بانگ
که بس کن مرد ، زین هنگامه بس کن !
نه برنایی دگر با این دو فرزند !
بدین پیرانه سر ، ترک هوس کن !
ولی من دور از آن اندرز بیگاه
دو گوشم بر سروش آسمانهاست
دو چشمم خیره چون کوران و زان یاد
شرار آتشم بر استخوانهاست!

اکولالیا | #فریدون_توللی