عشق، هدیه است
جاندار مجسّم
حادث میشود
تحمیلش نمیتوان کرد.
قلب را لبریز میکند.
با عقل فهمیده نمیشود
به چنگ نمیآید
مقدّریست که همه چیز را
دگرگون میسازد
عشق، هدیه است
ادامه شعر
عشق، هدیه است
جاندار مجسّم
حادث میشود
تحمیلش نمیتوان کرد.
قلب را لبریز میکند.
با عقل فهمیده نمیشود
به چنگ نمیآید
مقدّریست که همه چیز را
دگرگون میسازد
عشق، هدیه است
ادامه شعر
حالا این همه چشمه، این همه رود
اصلا این همه آسمان بلند
تعجب میکنم
ماه قشنگ این شب پردهپوش
چرا گذاشته آمده صاف
پشت پنجرهی تو
انگار دارد
خیره به خوابِ چیزی از باورِ زندگی
نگاه میکند،
به گمانم باید اتفاق تازهای افتاده باشد
تو حس میکنی
یک شعر سادهی مایل به دعای دوست
دارد همین دقیقه، همین دور و بر سرت
هی سایه … به سایهی ستارگان تشنه میساید
من به این بازیها عادت دارم
میشناسمش
یکی دو خط روشنش اصلا
چیزی میان دیدن رویا و
شنیدن یک دوستتدارم آسان است
باز هم توسل به ماه
نگو به کسی چه مربوط
بد است، خوب نیست!
ادامه شعر
نه!
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیزی و هر کسی را
که دوست تر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند…
ادامه شعر
تو مثل منی برف
راه میروی و آب میشوی.
تو مثل منی برف
آتش را روشن میکنی
تا در هرمش بمیری
یاسهای تابستانی ادای تو را در میآورند
پروانهها که تو را ندیدند
عاشق او میشوند
نکند سرنوشت مرا جائی دیدهئی برف.
کاش میتوانستی تابستانها بباری
تا با تنپوشی از برف
برابر خورشید عشوهها میکردیم.
به شادی مردم اعتماد مکن برف
تا میباری نعمتی
چون بنشینی به لعنتشان دچاری.
ادامه شعر
اتوبوسی آمده از تهران
یکی از صندلی هایش خالی است
قطاری می رود از تبریز
یکی از کوپه هایش خالی است
سینماهای شیراز پر از تماشاچی است
که حتما ردیفی از آن خالی است
انگار یک نفر هست که اصلا نیست
انگار عده ای هستند که نمی آیند
شاید،کسی در چشم من است
که رفته از چشمم
نمی دانم
اکولالیا | #بیژن_نجدی
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑