اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

تاریخ: مرداد ۳, ۱۳۹۶

هوشنگ ابتهاج

بهار غم انگیز

بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد

پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟

چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
که آیین بهاران رفتش از یاد

چرامی نالد ابر برق در چشم
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟

چرا خون می چکد از شاخه ی گل
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
ادامه شعر

سهراب سپهری

مرا تنها گذار

شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته
او را بگو
ادامه شعر

محمدعلی بهمنی

می پرسد از من کسیتی؟

می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند

می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد
آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند

می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند

می گویمش می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند
ادامه شعر

فریدون مشیری

با تمام اشک هایم

شرم تان باد ای خداوندان قدرت
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ
موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید
ادامه شعر

لنگستون هیوز

دنیای رویای من

من در رویای خود دنیایی را می‌بینم
که در آن هیچ انسانی
انسان دیگر را خوار نمی‌شمارد
زمین از عشق و دوستی سرشار است
و صلح و آرامش، گذرگاه‌هایش را می‌آراید.
من در رویای خود دنیایی را می‌بینم که در آن
همه‌گان راه گرامی ِ آزادی را می‌شناسند
حسد جان را نمی‌گزد
و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی‌کند
من در رویای خود دنیایی را می‌بینم که در آن
سیاه یا سفید
از هر نژادی که هستی
ادامه شعر

شمس لنگرودی

شیپوری از یاد رفته‌ام

من می‌بینم
و سرانگشتم را که به تاراج می‌برید
با پلکم می‌نویسم
با مژه‌هایم نقاشی می‌کنم
با تکان سرم
سرودی می‌سازم
پلنگی آرام بودم
پسرانم را خورده‌اید
با چرمینه‌ای از پوست‌شان
برابر من راه می‌روید
چمدانی پرم
که تحمل هیچ قفلی را ندارم
شیپوری از یاد رفته‌ام که همهمه‌ای ‌شنیدم
و از هیجان نبرد
بر خود می‌لرزم

اکولالیا | #شمس_لنگرودی

هوشنگ ابتهاج

به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟

بنشینیم و بیندیشیم
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا ایا خواهیم رسید آخر ؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک انبوه درختانی تنهاییم
مهربانی به دل بسته ما مرغی ست
کز قفس در نگشادیمش
و. به عذری که فضایی نیست
وندرین باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده هوایی نیست
ادامه شعر

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×