سالها از پی هم می گذرند
هر سال دریغ از سال قبل
عشق هیچ گاه رهایم نمیکند
و تو در قلب من جای داری
کاش تنها یک بار میدیدمت
در برابرت زانو میزدم
و جان به لب رسیده میگفتم
بانو ، من عاشق شما هستم
ادامه شعر
سالها از پی هم می گذرند
هر سال دریغ از سال قبل
عشق هیچ گاه رهایم نمیکند
و تو در قلب من جای داری
کاش تنها یک بار میدیدمت
در برابرت زانو میزدم
و جان به لب رسیده میگفتم
بانو ، من عاشق شما هستم
ادامه شعر
ببین
ویران شده ام
بر باد رفته ام
از پای تا به سر در عشق غرقم
دیگر حتی نمی دانم که آیا
زنده ام یا نه؟
چیزی می خورم یا نه؟
نفسی بر می آورم یا نه؟
سخنی می گویم یا نه؟
تنها می دانم که دوستت دارم
ادامه شعر
باد ما را با خود خواهد برد
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
ادامه شعر
و می خواهم پیش از آنکه بمیرم
آیه های روحم را تقسیم کنم
شعرم به رنگ سبز روشن است
و به رنگ یاسمن سوزان
شعرم گوزنی زخمی است
به جستجوی پناهگاهی در جنگل
می خواهم سرنوشتم را
با تهی دستان زمین یکی کنم
لالائی زمین برایم
از زمزمه دریا دلپذیرتر است
به آنها طلای ناب عطا کن
که وقت گدازش، میتابد و میدرخشد
و به من ، جنگل بی انتها
وقتی که خورشید در آن غروب میکند
ادامه شعر
دل من را
سینه ی تو کفایت می کند
و آزادی تو را
بالهای من
از دهان من
به آسمان می رسد
آنچه این زمان آزگار بر جان تو خفته بود
درون توست
اشتیاق هر روزه ی من
می رسی، چون ژاله بر جام گل
نبودت،
افق را می شکافد و پیش می رود
در گریزی جاودان همچو موج
ادامه شعر
من چون عاشقی چنگ به دست نیامدم
تا در دل مردم رخنه کنم
شعر من صدای پای یک جزامی است
به شنیدن صدای آن ناله خواهیکرد
و نفرین
هرگز نه شهرتی خواستم نه ستایشی
سی سال تمام
در زیر بال نابودی
زیستم
ادامه شعر
میدانم خدایان انسان را
بدل به شیئی میکنند
بی آنکه روح را از او برگیرند
تو نیز بدل به سنگی شدهای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی
ادامه شعر
من دستهایم را زیر شال بهم فشردم و فکر کردم
چرا امروز رنگ پریده است ؟
غم و اندوه من
قلب او را آکنده
رنگ از رخسارش برچیده
آن لحظه فراموش ناشدنی است
آن لحظه همیشه در ذهنم پایدار است
بدون حرفی
ادای کلمه ای
با قدمهای سنگین
از در بیرون رفت
ادامه شعر
عشق
گاه چون ماری در دل میخزد
و زهر خود را آرام در آن میریزد
گاه یک روز تمام چون کبوتری
بر هرّهی پنجرهات کز میکند
و خرده نان میچیند
گاه از درون گلی خواب آلود بیرون میجهد
و چون یخ ، نمی ، بر گلبرگ آن میدرخشد
و گاه حیله گرانه تو را
از هر آنچه شاد است و آرام
دور میکند
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑