در قهوه خانه ساحلی مینشینم
و به کشتیهایی خیره میشوم
که در بینهایت زاده میشوند
و ترا میبینم که
از قاره روبه رو میآیی
و بر روی آب ، شتابان
گام برمی داری
تا با من قهوه بنوشی
همچنان که عادت ما بود
پیش از آنکه بمیری
چیزی میان ما دگرگون نشده است
ادامه شعر