باران می‌آمد
مردمان در خواب خانه
از آب رفته به جوی … سخن می‌گفتند
همهمه‌ی یک عده آدمی در کوچه نمی‌گذاشت
لالایی آرام آسمان را آسوده بشنوم
اصلا بگذار این ترانه
همین حوالی بوسه تمام شود!
من خسته‌ام
می‌خواهم به عطر تشنه‌ی گیسو و گریه نزدیکتر شوم،
کاری اگر نداری … برو
ورنه نزدیکتر بیا
می‌خواهم ببوسمت


به خدا من خسته‌ام
خیلی دلم می‌خواهد از اینجا
به جانب آن رهایی آرام بی دردسر برگردم،
آیا تو قول می‌دهی
دوباره من از شوق سادگی … اشتباه نکنم!؟
اول انگار نگاهم کرد
اول انگار ساکت بود
بعد آهسته گفت
برایت سنجاق‌سری از گیسوی رود و
خواب خاطره آورده‌ام.
آیا همین نشانی ساده
برای علامت علاقه کافی نیست؟

حالا چمدانت را بردار
آرام و پاورچین از پله‌ها به جانب آسمان بیا،
ما دوباره به خواب دور هفت دریا و
هفت رود و هفت خاطره برمی‌گردیم
آنجا تمامِ پریان پرده‌پوش
در خواب نی‌لبک‌های پر خاطره ترانه می‌خوانند
آنجا خواب هم هست، اما بلند
دیوار هم هست، اما کوتاه
فاصله هم هست، اما نزدیک، نزدیک
نزدیکتر بیا
می‌خواهم ببوسمت

اکولالیا | #سیدعلی_صالحی