نوازندگان بازنده ء ناپیدا
یک به یک، نابهنگام، همگی سر می رسند
در شعاع شمع هایی که دیگر فرو خفتند
عده ای به اتفاق مرگ، جان دارند
عده ای نیز جان باخته اند، در حالیکه هنوز جان داشتند
شمشیرهایشان را در باران برآهیختند
به شمار خاطراتی افزودند
که از ذهنم پاک شده اند
از نزیستن سیر شده اند
درهایی که با دست هایی همه خجل
دارند بسته می شوند ؛

آیا بی پروا بودم، حیرانم
شیفته و کم مایه و نادان و ناتمام بودم
بدون همراهی من، با خویشتنم یکی بودم
کولی ها، از جایگاه زباله ها
دارند قطره های باران را جمع می کنند
و چگونه می شود که دستهاشان بوی مزارع زعفران می دهد؟


یکی یکی سر می رسند
از قصه های پریان و از حریق آذر
از مزارع پر گل
از صراط مستقیم و ضلالی
که وقتی دلگرم می کردند، عاری از مِهر می گشتم
از مزارع تلخ تاریکی
از مهر و کین
از بلورهای سیلیکونی ِ روحم
از روزهای برفی
از سرخوشی در آفتاب
که از یاد برده بودم ؛

به رختی آرمیده ام که در آن باد سردی خانه کرده
به خموشی سکوت
به هشیاری خون خشم و خروش
جان من درد می کند، جان من، آه، درد می کند
چگونه فاش کنم خویش را؟
از لحظه ای که زمان در آن دارد دگرگون می شود
از گناهان ندانسته ء فلکی ها
از نفَس های عمیق و آه ها
همگی دارند، یک به یک سر می رسند

و چگونه می شود که دستهاشان بوی مزارع زعفران می دهد؟

اکولالیا | #آیتن_موتلو
ترجمه از #فائزه_پورپیغمبر