چپ کردن از دنیای خاکی توی آغوشت
با عشق ور رفتن فقط از روی بی کاری
یا چند روزی « نیچه » و شاید « فوکو » خواندن
بوق تریلی نصب کردن روی یک گاری !

در سرنوشتی که فقط معطوف قدرت بود
تنها تو ماندی از من و یک بخت ِ برگشته
یک لکه ی چسبنده از من روی شلوارت
فنجانی از قهوه که روی تخت برگشته

مشغول مشتی حرف های فلسفی بودن
این ژست ها سیگارمان را پیپ خواهد کرد !
تاریخی از دیوانگی را دوره می کردم
سوراخ های عقلمان را کیپ خواهد کرد !

بُمبم ولی در دست های نرمتان خوابم
این راه ناهموار که تقصیر گاری نیست
هر چند که من دشمنان را خوب می سوزم
اما دلیل انفجارم انتحاری نیست

از من نترس این گفتمان ها کاملا عادی ست
من قفل فرمان را برای بحث می خواهم !
من گفته بودم « هیتلـر » را خوب می فهمم
من طالع دنیایمان را نحس می خواهم


یک انتقامم که گرفته ایده هایش را
از بچه ای که هیچ وقتی جزء بازی نیست
آن لحظه که در انتهای فیلم می فهمد
نه… احتمال برد سربازان نازی نیست

جنگی گرفته روزهایم را ولی شب ها
از انتهای جاده بوی قیر می آید
تو با منی، آنوقت می فهمم که در تختم
یک صلح بان مو طلایی گیر می آید !

از روزهای قهوه ای بی خواب می ماندیم
فهمیده ام که بوسه هایت نفی قدرت بود
خنثی شدم از دست هایت، فکر می کردی
که زخم هایم مرده اند اما به ندرت بود

تاویل های قصه ام را دود می دادی
من خسته ام ، سیگار چندم را نمی خواهم
حتی نمی فهمی که دنیا تخت خوابم بود
وقتی که در فکری چرا کاندوم نمی خواهم ؟!

می خواستم در تو بخوابم تا که جنگم را
از من بگیری، صلح بان ساده ای باشی
وقتی که گاری از کنارت دور خواهد شد
ای کاش تو بمب کنار جاده ای باشی

اکولالیا | #محسن_عاصی