وقتی کنار پنجره می‌ایستی
شانه‌هایت پنجره را
شانه‌هایت دریا را
شانه‌هایت قایق ماهیگیران را می‌پوشاند
وقتی کنار پنجره می‌ایستی
تمام حجم خانه پر می‌شود از سایه‌ی تو
همچون سایه‌ی تندیس بلندِ فرشته‌ای
غنچه‌ی روشن ستارگان
به بالین گوش‌های تو می‌شکفند
پنجره‌ی ما

دروازه‌ای‌ست به روی تمامی جهان
گذرگاهی‌ست رو به بهشت
و تو چشمه‌ی نوری بر کنار پنجره
و ستارگان از نور تو کیسه پر می‌کنند
وقتی کنار پنجره می‌ایستی
و به دور دست‌های غروب چشم می‌دوزی
تو در اتاقت
ناخدای همه‌ی کشتی‌ها می‌شوی

در گرگ و میشِ غروب
تو با کشتی‌ات
مرا به سفرهای بی‌کران می‌بری
اما امروز
دیگر این کشتی لنگر انداخته
نشسته است به گل
اکنون
در اعماق این اقیانوس
در غریق‌ِ خاطره‌ها
دیگر کشتی را به تنهایی می‌رانم
بی‌ناخدایی که تو باشی

ترجمه از بابک زمانی

کتاب نفس عمیق – نشر نیماژ