ناشیانه خود را باز به رؤیاهایم بسته‌ام.
آیا می‌توان یادداشتی به هیچ کس نوشت، تا چه رسد به خورشید؟
با موسیقی و میخک نیز می‌توان بد بود، و با عصرگاهی سرد
که همه جا سرک کشید، دل چزاند هی کفترها را یافت
و هیچ نگفت. پاهایم می‌لرزیدند. اتفاقی دست سودم
به پهلوی تاریک زمین. پشت سر هم می‌گشتیم.
با چشم‌های زاغ به نثر دلگیرم می‌اندیشیدم. از جانم می‌کندم.
کسی بزرگ و پیروزگر همه چیز را از من می‌گیرد.
به دیوبچه‌های دنبالم زل می‌زند؛ آنان که پس از خاکستر شبان‌هام ترانه می‌خوانند.
و مرا می‌ستاید، قلبم را. او خداوندگار من است.
چیزی از آن روز شرم‌آورم هنوز نگذشته است

هم خوشیم، هم تشنه. در گنبد بی‌وزن
بی پروا هزاران چهره‌ی برگ گونه را می‌شنوم.
در چشم انداز خاموش دست می‌برم، چه ننگی.
خود را از دست دادم. چهره‌ام را در نیم‌رُخی تکیده گیر انداختم.
دو تکه شدیم بینا با سایه‌ای که نگران بود.
ژرفای گسیخته‌ی جهان را خواندیم.
خودپسندانه به خود تن در دادیم.
زبانی را که تا دیروز ناباورانه می‌آموختیم
به یک چشم اندوختیم
و از شکل نیفتادیم.
داربست ما این گونه است.

از کتاب گل سرخ هیچ کس