از هیچ چیز خوشم نمی‌آید
مسافری در اتوبوس می گوید
– نه رادیو – نه روزنامه‌های صبح
و نه قلعه‌های بالای تپه‌ها
می‌خواهم گریه کنم
راننده می‌گوید : منتظر باش به ایستگاه برسیم
و آن وقت به تنهایی هرچه می‌توانی گریه کن
خانمی می‌گوید : من هم همینطور،
من نیز از چیزی خوشم نمی‌آید،
به پسرم جای قبرم را نشان دادم
او را دوست داشتم و مرد، و با من وداع نکرد

یک دانشگاهی می‌گوید : و من هم نه، از هیچ چیز خوشم نمی‌آید
باستانشناسی خواندم بی آنکه در سنگ هویتی بیابم ، آیا واقعا من من هستم ؟
سربازی می‌گوید:من نیز، از هیچ چیز خوشم نمی‌آید
محاصره شده‌ام شبحی هر روز محاصره‌ام می‌کند
راننده عصبانی می‌گوید : خب به ایستگاه آخر نزدیک شدیم،
آماده‌ی پیاده شدن باشید
فریاد می‌کشند : می خواهیم ایستگاه را رد کنی
و سرعت می‌گیرد
اما من می‌گویم : مرا همینجا پیاده کن،
من هم مثل آن‌هایم از هیچ چیز خوشم نمی‌آید
ولی از سفر کردن خسته شده‌ام