نمی‌دانم این چه حسی است،
تا می‌آیم دختری را بسیار دوست داشته باشم
به خود شک می‌کنم
و این موضوع عصبانیم می‌کند.
درستش را نمی‌گویم
شاید هم دارم شروع می‌کنم
به امتحان کردن
ارزیابی کردن،
و محاسبه کردن
چیزی که می‌گویم.
وقتی می‌گویم: « فکر می‌کنی باران بگیرد؟ »
و او می‌گوید: « نمی‌دانم. »
این فکر به مغزم می‌رسد که:‌ « آیا واقعاً دوستم دارد؟»
طور دیگر بگویم
کمی مشمئز کننده می‌شوم.
یک بار یکی از دوستانم گفت:

« اینکه تنها با عده‌ای دوست باشی بیست بار بهتر از آن است که عاشقشان باشی.»
حالا فکر می‌کنم که حق با او بوده است، وانگهی
بالاخره جایی دارد باران می‌بارد و برنامه‌ی گُل‌ها را تنظیم می‌کند
و حلزون‌ها را شاد نگه می‌دارد.
و تمام چیزی که ارزش اندیشیدن دارد این است.
امّا
اگر دختری بسیار دوستم داشته باشد
و کم‌کم از این موضوع عصبانی شود
و ناگهان شروع کند به پرسیدن سوال‌های مسخره
و زمانی که من پاسخ درستی به اون نمی‌دهم، غمگین شود
و وقتی که بگوید:
« فکر می‌کنی باران بگیرد؟ »
در جواب بگویم:‌ « من را که کلافه می‌کند. »
و او بگوید « آه »
و در برابر آسمان صاف و آبی‌رنگ کالیفورنیا
کمی غمگین شود،
من به این می‌اندیشم: خدا را شکر
این تو هستی
این بار به جای من، عزیزم.