میان کاخها با سنگ های خسته،
کوچههای پراگ با زیباییهایش،
میان خندهها و جلادان سیبری،
میان کاپری و آتش روی دریا،
میان عطر تلخ اکلیل کوهی،
عشق، عشق نهایی و اصلی
در آرامشی سخاوتمند
به زندگیام بسته شد
در حالی که
بین دو دست دوست
و در سنگِ روحم
سوراخ سیاهی کنده میشد
و آنجا در دوردست، میهنم میسوخت
صدایم میزد، انتظارم را میکشید
وامیداشت تا زنده باشم
حفظ کنم خودم را و رنج بکشم.