دروغ دیواری است
که هر صبح آجرهایش را میچینی
بنّای بیحواس من!
در را فراموش کردهای
آب تا گردنم بالا آمده
آجرها تا گردنم بالا آمده
دروغ دیواری است
که هر صبح آجرهایش را میچینی
بنّای بیحواس من!
در را فراموش کردهای
آب تا گردنم بالا آمده
آجرها تا گردنم بالا آمده
بر فرو رفتگی های این سنگ
دست بکش
و قرن ها
عبور رودخانه را حس کن!
سنگ ها
سخت عاشق می شوند
اما فراموش نمی کنند
اکولالیا | #گروس_عبدالملکیان
حالا که رفته ای، بیا
بیا برویم
بعد مرگت قدمی بزنیم
ماه را بیاوریم
و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم
بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب های
لعنتی
دستم از خواب بیرون مانده است
اکولالیا | #گروس_عبدالملکیان
آخرین روزی که تو این شهر لجن از خواب پامیشم
پی خورشید میگردم
آسمونخراشا آسمونِ این خراب شده ر گرفتن!
آخرین روزی که صورتم تو این آب لجن میشورم
ریش کسی میزنم که دیگه نمیشناسمش
تو راهرو موشا جولون میدن
دماغم بهم میگه آشغالا دارن تو کوچه میگندن
از طبقهی پایین صدای زرزره بچّه میاد!
آخرین روزی که این صدا به گوشم میخوره
من برمیگردم شهر خودمون
آخرین روزی که تو این هوای سربی نفس میکشم
از ترافیک ذلّه میشم
دنیا رُ خاکستری میبینم
آخرین روزی که قهوهم وایستاده میخورم
به آدمای غریبهیی که دارن میرن سر کار
لبخند میزنم
این شهر لعنتی هیچّی بهم نداده!
خستهام
ادامه شعر
فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانه ی میدان مین
به جستجوی شاخه گلی ست
اکولالیا | #گروس_عبدالملکیان
می ترساندم قطار
وقتی که راه می افتد
و این همه آدم را
از آن همه جدا می کند
حالا نوبت باد است
بیاید،
چند دستمال خیس مچاله شده
و یک کلاه جامانده در ایستگاه را
بردارد، ببرد
بعد شب می آید
با کلاهی که باد برده بود
آن را
بر ایستگاه می گذارد به شعبده
ادامه ی شعر تاریک می شود
ادامه شعر
علفزار
با موهای سبز ژولیده در باد
کوه
با موهای قهوه ای یکدست
رودخانه
با گیره های سرخ ماهی
بر موهاش
هیچکدام را ندیده
حق دارد نمی خواند
این پرنده ی کوچک
تهران کلاه بزرگی ست
که برسر زمین گذاشته ایم
اکولالیا | #گروس_عبدالملکیان
بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعد سال ها به خانه ام می آمدی…
تکلیف رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیف مهربانی ، اندوه ، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیف شمع های روی میز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت
ادامه شعر
تیرهوایی بی خطر
تو
آسمان را کشتی !
روز به سختی از زیر در
از سوراخ کلیدها به درون آمد
اگر دست من بود
به خورشید مرخصی می دادم
به شب اضافه کار !
سیگاری روشن می کردم و
با دود
از هواکش کافه بیرون می رفتم.
اکولالیا | #گروس_عبدالملکیان
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی
اکولالیا | #گروس_عبدالملکیان
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑