غروب فصلی
این کفتران عاصی شهر
به انزوای ساکت آن سوی میله های بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبی در اینجا نیست..
و تو بسان همیشه، همیشه دانستن
چه خوب می دانی
که این صدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
بشارتی ست،
ادامه شعر
غروب فصلی
این کفتران عاصی شهر
به انزوای ساکت آن سوی میله های بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبی در اینجا نیست..
و تو بسان همیشه، همیشه دانستن
چه خوب می دانی
که این صدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
بشارتی ست،
ادامه شعر
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺎﺭ ﺍﺑﺮ ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺸﯿﺮ ،
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺭﻭﺕ
ﺑﻪ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺑﺨﺸﯿﻢ
ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ
ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺩﯾﺪﯾﺪ ﻣﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺷﺪﯾﻢ
اکولالیا | #خسرو_گلسرخی
در ژرف تو
آینهایست
که قفسها را انعکاس میدهد
و دستان تو محلولیست
که انجماد روز را
در حوضچهی شب غرق میکند.
ای صمیمی
دیگر زندگی را نمیتوان
در فرو مردن یک برگ
یا شکفتن یک گل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب میکنیم.
دستی میان دشنه و دیوار است؛
دستی میان دشنه و دل نیست.
از پلهها
فرود میآیم
اینک بدون پا.
لیلای من همیشه
پُشتِ پنجره میخوابد
و خوب میداند
که من سپیدهدمان
میآیم بدونِ دست
و یارای گشودنِ پنجره
با من نیست.
شنهای کنارِ ساحلِ «عمان»
رنگ نمیبازند،
این گونهی من است
که رنگِ دشتِ سوخته دارد.
۱
در رودهای جدایی
ایمان سبز ماست که جاری است
او میرود در دل مردابهای شهر
در راه آفتاب
خم میکند بلندی هر سرو سرافراز
۲
از خون من بیا بپوش ردایی
من غرق میشوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من
ای خوب جاودانهی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
س در حجرههای ساکت تپیدن آن؟
در خیابان مردی می گرید
پنجره های دو چشمش بسته است
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بگشاید…
در خیابان مردی می گرید
همه روزان سپیدش جمعه است
او که از بیکاری
تیر سیمانی را می شمرد
در قدم های ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید
کاش می شد همه ی عقربک ساعت ها
می ایستاد
ادامه شعر
تو رفتی
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت
اما دو دست جوانت
بشارت فردا،
هر سال سبز می شود
و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک
گل می دهد
گلی به سرخی خون
نام “کرگدنی” را می آورم
تا شعرم ، شعر آوانگاردی شود :
و بعد به هزار و چهارصد و سی و نه سال نوری پیش باز می گردم
مکان چشمک ، ستاره ای مرده
که آخرین تکه نورش امروز به تو می رسد ،
تا بگوید :
هزار و چهارصد و سی و یک سال دیگر
در جهان چگونه می بوسند ؟
نه
باید شعر آوانگاردی داشته باشم :
که مثلا با گربه ای حرف بزنم
بگویم : سلام
بگوید : ها
بگویم : حالت خوب است :
بگوید : «حال همه ی ما خوب است اما … ».
می خواهم به دست های قطع شده ویکتور خارا نگاه کنم
که هنوز در آن استادیوم غرقه به خون
ادامه شعر
که ایستاده به درگاه؟
آن شال سبز را ز شانه ی خود بردار
بر گونههای تو آیا شیارها
زخم سیاه زمستان است؟
در ریزش مداوم این برف
هرگز ندیدمت
زخم سیاه گونهی تو
از چیست؟
آن شال سبز را ز شانه خود بردار
در چشم من
همیشه زمستان است
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑