اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

نتلایج جستجو برای "شارل بودلر" (صفحه 1 از 2)

شارل بودلر

عشق تو را بدل به فریادى مى‌کنم

عشق تو را بدل به فریادى مى‌کنم
اى که تنها تو را دوست مى‌دارم ــ
از ژرفاى تاریکْ مغاکى که در آن
دل‌ام در افتاده است؛
این‌جا غمین دنیایى‌ست،
افق‌اش از جنس سُرب و ملال
و بر خیزاب‌هاى شب‌هایش
کفر و خوف
دستادست
غوطه مى‌خورند.
خورشیدى یخین بر فراز شش ماه پرسه مى‌زند
و شش ماه دگر
همه شولاى تاریکى‌ست گسترده
بر سردى خاک

ادامه شعر

پل الوار و همسرش نَش الوار
پل الوار و همسرش ماریا بنز معروف به نَش الوار

پل الوار با نام اصلی اوژن گریندل در سال ۱۸۹۵ در سن دنیس فرانسه به دنیا آمد. او تک فرزند بود و سرودن اشعار پل الوار از همان نوجوانی شروع شد. الوار جوان هنگام نقاهت از یک بیماری جدی در سوئیس، شاعران نمادگرا و آوانگارد مانند آرتور رمبو، شارل بودلر و گیوم آپولینر را مطالعه کرد. او همچنین خواندن هلن دمیتریونا دیاکانووا (معروف به گالا، جوان روسی که اولین همسر او خواهد بود) و دیگر نویسندگان روسی چون فئودور داستایوفسکی و لئو تولستوی را آغاز کرد.

ادامه شعر

شارل بودلر

کلافِ زمان

من ترحمِ تو را می‌طلبم، ای یکتا زنی که
از ژرفِ گودالِ تیره‌ای که دلم در آن افتاده است دوستت می‌دارم.

این‌جا جهانی تیره با افقی سُربی‌ست
که شبانگاه، در آن هراس و ناسزا شناور است.

خورشیدی بی‌گرما شش ماه بر فرازش بال می‌گسترد
و شش ماهِ دیگر، تیرگی زمین را می‌پوشاند
سرزمینی‌ست برهنه‌تر از سرزمینِ قطبی؛
نه جانوری، نه رودی، نه سبزه‌ای، نه بیشه‌ای!

وحشتی در جهان نیست
که از خشونتِ سردِ این خورشیدِ یخ‌زده
و این شبِ پهناورِ هم‌سانِ نخستین روزهای جهان، افزون‌تر باشد.

ادامه شعر

شارل بودلر

رخوت این باغ تنهایى

بر کشیدن چنین بارى سترگ
شهامت را لخته‌لخته از گرده‌هایت خواهد مکید
اى سیزیف!
گرچه قلب‌ات سخت در جوشش و کار است
لیک راه هنر بى‌پایان است و آدمى را مجال اندک

سر به سوى مزارستانى متروک
دور از مقابر نام‌داران
قلب من تپنده
چو فرو مرده نعره‌ى طبل‌ها
مى‌نوازد آشوبِ آهنگ عزا

چه‌بسا گوهران یک‌دانه که خفته در دل خاک
گم‌گشته‌ى تاریکى و نسیان‌اند
و چه دورند ز یافته شدن
پرداخته شدن

ادامه شعر

شارل بودلر

بر روی قلب من بیا

بر روی قلب من بیا،
ای روح ستم‌گر و بی‌رحم
ای ببر محبوب، ای دیو بی‌اعتنا
می‌خواهم
انگشتان لرزان‌ام را درون یال‌های سنگی‌ات فرو برم

می‌خواهم سر دردآلودم را
در دامن عطرآگین تو بگذارم و
رطوبت عشق مرده‌ام را
چون گل پژمرده‌ای ببویم.

می‌خواهم بخوابم، می‌خواهم در خوابی
راحت چون آرامش مرگ غرق شوم.
می‌خواهم بر پیکر زیبا و صاف و
مسی‌رنگ تو بی‌آن‌که دندان فرو کنم، بوسه گستران‌ام

ادامه شعر

شارل بودلر

مرده‌ای میان مردگان

می‌خواهم در زمینی گل آلوده و پر حلزون
بــه دست خود گودالی ژرف بکنم
تا آسوده استخوان‌های فرسوده‌ام را در آن بچینم
و چون کوســه‌ای در موج در فراموشی بیارامم
من از وصیت نامــه و گور بیزارم
پیش از آن کــه اشکی از مردمان طلب کنم
مرا خوشتر آن کــه تا زنده‌ام زاغان را فرا خوانم
تا از سراپای پیکر ناپاکم خون روانــه کنند
ای کرم‌ها!
همرهان سیــه روی بی‌چشم و گوش
بنگرید کــه مرده‌ای شاد و رها بــه سویتان می‌آید

ادامه شعر

شارل بودلر

شکوهٔ یک ایکار

سبک‌بارند و سعادتمند و سیراب،
آنان که همخوابهٔ فاحشگان‌اند،
ولی، من بازوانم از هم گسیخته‌اند،
زیرا، ابرها را در بر کشیده‌ام.

به لطف ستارگان بی‌همتاست،
شعله‌زنان در قعر آسمان،
که چشمان سوختهٔ من نمی‌بینند،
جز خاطره‌های خورشید را.

ادامه شعر

شارل بودلر

معقول باش ای درد من

معقول باش ای درد من، و اندکی آرام‌تر گیر
تو شب را می‌طلبیدی و او هم اکنون فرا می‌رسد
جوّی تیره، شهر را دربر می‌گیرد
کسانی را آسایش می‌آورد و کسانی را تشویش.

بدان هنگام که فوج رجاله‌های پست
در زیر تازیانه‌ی لذت که دژخیمی غدّار است
می‌روند تا در جشنِ بنده پرور، میوه‌های ندامت بچینند؛
ای درد من، دستت را به من بده و دور از آنان، از این‌سو بیا.

ادامه شعر

شارل بودلر

بانوی ناخوش

ای شعر بانوی بیمار، دریغا! تو را چه می‌شود این بامداد؟
چشمانِ گود افتاده‌ات اینک لب‌ ریز از خیالاتِ شبانه است؛
و معاینه می‌بینم که بر رُخسارت جنون و هراس
سرد و خاموش یک‌به‌یک پدیدار می‌شوند.

ای ابلیس‌ بانوی سبز قبا و ای شیطان‌ بچه‌ی سرخ‌پوش
آیا هراس و عشق را از انبانِ خویش به جان‌ات فرو ریخته‌اند؟
آیا کابوس با حرکتی جبارانه و خموش
تو را در قعرِ زندان افسانه‌ییِ «منتورن» فرو غلتانده است؟

ادامه شعر

شارل بودلر

این اندوهِ غریب از کجا آمده است

می‌گفتی: «این اندوهِ غریب از کجا آمده است
که چون دریا روی صخره‌های عریان و سیاه را می‌گیرد؟»
می‌گویم: از آن دم که دل یک‌بار کینه ورزد.
زیستن دردی‌ست! این راز را همه‌گان می‌دانند.

رنجی بسیار ساده و بی‌رمزوراز
و هم‌چون شادیِ تو در چشمِ همه عیان.
پس ای زیباروی مشتاق، از پُرس‌وجو دست بدار
و کرَم نما آهسته سخن بگو، خاموش باش!

ادامه شعر
Olderposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×