اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

نتلایج جستجو برای "فائزه پورپیغمبر"

ران ویلیس

رد پاهایی بارانی

حالا پیاده رو
خالی ست
نیمکت آشنای پارک
خالی ست
حال آنکه ، تمام شوری که عمری داشتم
رد پاهایی بارانی بود.

ران ویلیس

اینک سکوتی هستم

روزی ، روزگاری انگاشتم
که صدایی هستم
و پنداشتم
که دنیایی را دگرگون می‌سازد
اینک سکوتی هستم
که مرا دگرگون می‌سازد.

ران ویلیس

تو به نور اختر باور داری

تو به نور اختر باور داری
که به دیدگان مهرورزان و
سخن­وران، دست نمی‌­تواند یازید؟
تو به مردمان شوریده سر باور داری؟
و به پروازی فراتر از سایه­‌ی خود
که نشاید به خاک، دست یابد؟
ادامه شعر

ران ویلیس

شعر حکایت می کرد

شعر حکایت می کرد
که نور چگونه به سیاهی
و سیاهی چگونه به نور بدل می شود
در چشمانت.
شعر حکایت می کند
در هر صبح شکفته
وقتی هنوز خفته بودی
من چگونه مثل باد
دست بر گیسوانت می کشیدم.
ادامه شعر

ران ویلیس

ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻧﺪ

ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻧﺪ
ﻭ ﺗﻮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ
ﺩﻧﯿﺎ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ
ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﻢ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺣﺮﮐﺘﯽ
ﺁﯾﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺑﺴﺎﺯﻡ
ﻗﺪﻡ ﺩﺭ ﺁﺏ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﻋﻤﻘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﺪﻡ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ
ادامه شعر

آیتن موتلو

نوازندگان بازنده‌ی ناپیدا

نوازندگان بازنده ء ناپیدا
یک به یک، نابهنگام، همگی سر می رسند
در شعاع شمع هایی که دیگر فرو خفتند
عده ای به اتفاق مرگ، جان دارند
عده ای نیز جان باخته اند، در حالیکه هنوز جان داشتند
شمشیرهایشان را در باران برآهیختند
به شمار خاطراتی افزودند
که از ذهنم پاک شده اند
از نزیستن سیر شده اند
درهایی که با دست هایی همه خجل
دارند بسته می شوند ؛

آیا بی پروا بودم، حیرانم
شیفته و کم مایه و نادان و ناتمام بودم
بدون همراهی من، با خویشتنم یکی بودم
کولی ها، از جایگاه زباله ها
دارند قطره های باران را جمع می کنند
و چگونه می شود که دستهاشان بوی مزارع زعفران می دهد؟
ادامه شعر

ویلیام استفورد

داستان، همه‌اش همین است

در خنکای صبحی برخاستم
بیرون از پنجره خم گشتم
نه ابری، نه بادی
تنها هوایی که عطر گل‌ها را تا چندی نگاه می‌داشت
یک جایی هم کبوترها.
روزگارم را بیشتر در تعلیق، سر کرده‌ام
و باقی عمرم را محکوم گشتم.
خب، می دانی
اینجاست که صلح، مفهوم خود را بیشتر باز می‌یابد
بگذار که سطل حافظه
فرو افتد در چاه
ادامه شعر

ویلیام استفورد

چه چیز او را دوست داشتنی یافتم؟

در مناظر، صحرای هموار را دوست دارم
در زندگی، ماجراجویی را
نه چندان.
از آدمها، آنها که مهربان هستند و پریده رنگ
و از رنگها، خاکستری و خرمایی را
خوش تر دارم.
همسر من، زنی شوریده سر از اهالی کوهستان
میپرسد چه چیز او را دوست داشتنی یافتم؟
به آرامی چشمانم را باریک می کنم…
بسا چیزها که انسان های قابل ستایش
از آن سر در نمی آورند.
پایم را در آب سرد فرو میبرم
می گذارم همانطور بماند: سحرگاهان
باید از خرده های یخ، گذشته
ادامه شعر

ویلیام استفورد

هنگامی که رودخانه از یخ پوشیده‌ است

هنگامی که رودخانه از یخ پوشیده‌ است
از خطاهایی بپرس که بدان مرتکب گشته‌ام
از کرده هایی که موسوم به زندگی گشت
و نکرده هایی که در خیال
کاهلانه سر می رسند
برخی به علاج می مانند
برخی چون درد
از عشق و بیزاری بپرس
که فرقش در بدترین حالت چیست
گوشم با تو خواهد بود.
ادامه شعر

ویلیام استفورد

هرگز تنها نخواهی ماند

هرگز تنها نخواهی ماند
هنگام که خزان سر می رسد
آوای آن را می شنوی از اعماق.
هر آنچه به زردی گرائیده
تپه ها را اینسو و آنسو می کند
با هیایو
یا در سکوتی از پس آذرخش
پیش از آنکه نام هایش را
با ابری از عذرهای حیرت زده
برشمارد.
از بدوِ زادنت مقرر گشت:
هرگز تنها نخواهی ماند
باران ها خواهند گرفت
ادامه شعر

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×