از این که می شنوم
هنوز چیزی به نام “وظیفه ی زناشویی” وجود دارد
و قانون و کلیسا زن را طبق قرارداد موظف به اطاعت از آن میکند
دلواپس میشوم و ترس وجودم را فرا میگیرد.
محبت و صمیمیت را نمیتوان با زور در مردم به وجود آورد
از این که می شنوم
هنوز چیزی به نام “وظیفه ی زناشویی” وجود دارد
و قانون و کلیسا زن را طبق قرارداد موظف به اطاعت از آن میکند
دلواپس میشوم و ترس وجودم را فرا میگیرد.
محبت و صمیمیت را نمیتوان با زور در مردم به وجود آورد
درد دارد
وقتی ساعت ها می نشینی
به حرفایی که
هیچ وقت قرار نیست بگویی
فکر می کنی
دردهایی در این دنیا هست
به آن عظمت
که دیگر در برابر آنها
از اشک کاری ساخته نیست
سالها از پی هم می گذرند
هر سال دریغ از سال قبل
عشق هیچ گاه رهایم نمیکند
و تو در قلب من جای داری
کاش تنها یک بار میدیدمت
در برابرت زانو میزدم
و جان به لب رسیده میگفتم
بانو ، من عاشق شما هستم
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑