اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

شاعران زن جهان

دسته بندی اشعار محمود درویش (صفحه 2 از 4)

محمود درویش

هرچه زمان گذشت

چای نوشیدیم و
سیگار کشیدیم و
شب‌ را به خنده صبح کردیم
امّا سرپناهی نداشتیم
تخت‌مان زمین بود و
ملافه‌مان آسمان.

چه می‌گفتیم
وقتی زمستان
در قلب‌مان خانه کرد؟
سیگار می‌کشیدیم و
برای هم‌دیگر از تبعیدگاه‌‌ می‌گفتیم
از رسم‌ها
از آینده‌ی دست‌ها
از گذشت‌ها.

ادامه شعر

محمود درویش

در انتظار تو هستم

در انتظار تو هستم
که خود را به من نمی‌رسانی
روزها و شب‌های سختی دارم
همه‌اش کنار جاده ایستاده‌ام
تمام سایه‌ها فریبم می‌دهند
تمام عابران دروغ می‌گویند
مگر می‌شود زنی را ندیده باشند
با پیراهن آبی
موهای شانه کرده
کفش‌های سفید
که می‌رقصد
شعر می‌خواند
و می‌آید

ادامه شعر

محمود درویش

نپرسیدند آن‌سوی مرگ چیست؟

نپرسیدند آن‌سوی مرگ چیست؟
گویی نقشه بهشت را بهتر از کتاب زمین می‌دانستند
سوالی دیگر ذهنشان را مشغول کرده بود
چه خواهیم کرد پیش از این مرگ؟
در کنار زندگی‌مان زندگی می‌کنیم و زنده نیستیم
گویی که زندگی ما بخشی از بیابان است
که خدایان ملک بر سرش اختلاف دارند
و ما همسایگان غبار گذشته‌هاییم
زندگی ما باری است بر دوش شب مورخ
هر جا که پنهان‌شان می‌کنیم
از غیاب سر بر می‌آورند
زندگی ما باری است بر دوش نقاش
که به نقش می‌کشم‌شان و …
به یکی از ایشان تبدیل می‌شوم و …
مه مرا در خود می‌پوشاند
زندگی ما باری است بر دوش ژنرال
چگونه از یک روح خون سرازیر می‌شود؟

ادامه شعر

محمود درویش

ما را نیز لبخندی خواهد بود

دستم را فشرد
و به نجوایم سه حرف گفت.
سه حرفی که عزیزترین داراییِ تمامِ روزم شد:
«پس تا فردا»

ریش تراشیدم دوبار
کفش‌هایم را برق انداختم دوبار.
لباس های رفیقم را قرض گرفتم
با دو لیره
که برایش کیکی بخرم .
قهوه‌ای خامه‌دار.

ادامه شعر

محمود درویش

پیشانی‌ات وطن من است

پیشانی‌ات وطن من است
به من گوش کن
و چون علفی هرز پشت این نرده‌ها رهایم نکن
همچون کبوتری در کوچ
مرا وا نگذار
همچون ماه تیره روز
و بسان ستاره‌ای دریوزه
در میان شاخسار
مرا با اندوهم رها نکن،
زندانی‌ام کن با دستی که آفتاب می‌ریزد

ادامه شعر

محمود درویش

از هیچ چیز خوشم نمی‌آید

از هیچ چیز خوشم نمی‌آید
مسافری در اتوبوس می گوید
– نه رادیو – نه روزنامه‌های صبح
و نه قلعه‌های بالای تپه‌ها
می‌خواهم گریه کنم
راننده می‌گوید : منتظر باش به ایستگاه برسیم
و آن وقت به تنهایی هرچه می‌توانی گریه کن
خانمی می‌گوید : من هم همینطور،
من نیز از چیزی خوشم نمی‌آید،
به پسرم جای قبرم را نشان دادم
او را دوست داشتم و مرد، و با من وداع نکرد

ادامه شعر

محمود درویش

دو بیگانه بودیم که به هم رسیدیم

چون سبزه‌ای روئیده از لابلای سنگ،
دو بیگانه بودیم که به هم رسیدیم .

آسمان بهاری،پر ستاره بود
و من شاه بیتِ عاشقانه‌ای،
در وصف چشمانت سرودم…
و به آواز خواندم .

چشمانت می‌داند،که چه انتظاری کشیدم…
چون پرنده‌ای درانتظار تابستان؟
و به خواب رفتم…چون خواب یک مهاجر.

ادامه شعر

محمود درویش

آن‌سوی این پاییزِ دور

سی‌سال گذشته از آن پاییزِ دور
سی‌سال گذشته از عکس‌های ریتا
سی‌سال گذشته از خوشه‌ای که عمرش
به نگهبانی گذشت
در آن پاییزِ دور.

روزی دل به تو می‌بندم
به سفر می‌روم
و گنجشک‌ها
پر می‌گشایند
به‌نامِ من
کشته می‌شوند
به‌نامِ من.

ادامه شعر

محمود درویش

بر خوابت دست می‌کشم

به ظرافت
بر خوابت دست می‌کشم
نام تو، رؤیای من است
بخواب
شب، درختانش را رو می‌پوشاند و
بر زمینش، با زبردستی یک استاد در غیب شدن
چرت کوتاهی می‌زند
بخواب
تا در قطره‌های نوری شناور شوم
که از ماه آغوش‌ گرفته‌ام می‌چکد

ادامه شعر

محمود درویش

آه نگهبانان خسته نیستید

آی نگهبان ها
وقتِ ارغوان است
خسته نیستید از جستجوی عطر و نور
در سفره های ما
آی جمجمه های رسالتْ پیشه
هنگامه یِ طنینِ نوازش هاست  
خسته نیستید از توقیفِ بوسه و گل های سرخ
آخ…
نفرینِ تان باد ای جلادانِ متروکْ سرشت

ترجمه ای دیگر از این شعر

آه،نگهبانان،
خسته نیستید آیا؟
از جست‌و‌جوی نور
در نمکزار ما

خسته نیستید آیا؟
از جست‌وجوی آتش گل سرخ
در زخم‌های ما

آه، نگهبانان،
خسته نیستید آیا؟

 

Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×