اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شاعران فرانسه (صفحه 2 از 9)

شارل بودلر

بر روی قلب من بیا

بر روی قلب من بیا،
ای روح ستم‌گر و بی‌رحم
ای ببر محبوب، ای دیو بی‌اعتنا
می‌خواهم
انگشتان لرزان‌ام را درون یال‌های سنگی‌ات فرو برم

می‌خواهم سر دردآلودم را
در دامن عطرآگین تو بگذارم و
رطوبت عشق مرده‌ام را
چون گل پژمرده‌ای ببویم.

می‌خواهم بخوابم، می‌خواهم در خوابی
راحت چون آرامش مرگ غرق شوم.
می‌خواهم بر پیکر زیبا و صاف و
مسی‌رنگ تو بی‌آن‌که دندان فرو کنم، بوسه گستران‌ام

ادامه شعر

پل الوار

چشم‌اندازی عریان

چشم‌اندازی عریان
که دیری در آن خواهم زیست
چمن‌زارانی‌ گسترده دارد
که حرارت تو در آن آرام می‌گیرد.

چشمه‌هایی که پستان‌هایت
روز را در آن به درخشش وا می‌دارد
راه‌هایی که دهان‌ات از آن
به دهانی دیگر لب‌خند می‌زند.

ادامه شعر

پل الوار

تو را تماشا می‌کنم

تو را تماشا می‌کنم
خورشید بزرگ می‌شود
و عنقریب روزمان را سرشار می‌سازد

بیدار شو
با قلب و سری رنگین
تا ادبار ِ شب زایل گردند

تو را تماشا می‌کنم
و همه چیز عریان می‌شود
بیرون بَلَم‌ها در آب‌های کم عمق می‌رانند
سخن کوتاه باید کرد:
دریای ِ بدون ِ عشق سرد است

ادامه شعر

ژاک پره‌ ور

این عشق

این عشق
بسیار خشن
بسیار شکننده
بسیار نرم
بسیار نومید
این عشق
زیبا چون روز
و زشت چون زمان
وقتی که زمانه بد است

این عشق بسیار واقعی
این عشق بسیار زیبا
تا این اندازه شاد
تا این اندازه خجسته
و این‌چنین استهزا‌آمیز
لرزان از ترس چون کودکی در سیاهی
و بسیار مطمئن از خویشتن چونان مردی آرام در میانه‌ی شب
این عشق که دیگران را ترسان می‌کند
که به سخن‌شان وا می‌دارد
که رنگ از رخ‌شان می‌گیرد

ادامه شعر

لویی آراگون

چه می‌دانی تو از دوست داشتن؟

چه می‌دانی تو از ساده‌ترین چیزها
روزها خورشیدهایی بزک شده‌اند
که شبانه خوابِ سرخ گل‌ها را می‌بینند
و همه‌ی آتش‌ها چون دود به آسمان می‌روند
چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!

تو را در انتهای اتاق‌ها جسته‌ام
آن‌جا که چراغی روشن بود
پاهای‌مان هم‌راه هم طنین نمی‌انداختند
و نه آغوش‌مان که بر روی هم بسته ماندند
چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!

تو را در پنجره‌ها جسته‌ام
بوستان‌ها بیهوده از رایحه‌ها پُرند
کجا، کِی می‌توانی باشی؟!
به چه چیزِ زندگی باید دل بستن در میانه‌ی بهار؟!
چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!

ادامه شعر

ژاک پره‌ ور

باغ

هزاران هزاران سال
کافی نیست
برای گفتن از
لحظه‌ی شیرین جاودانه‌گی
همان جایی که در آغوش گرفتی‌ام
همان جایی که در آغوش گرفتم‌ات
آنی غرق در پرتو زمستان
در پارک مون‌سوری پاریس
در پاریس
روی زمین
زمینی که ستاره‌ای‌ست…

لویی آراگون

تو مرا پیدا کردی


تو مرا پیدا کردی مانند سنگریزه‌ای که آن را در ساحل جمع کنند
همانند چیزی غریب و گم‌شده که کس کاربرد آن را نداند
همانند خزه‌ای نشسته بر قطب‌نمایی که جزر و مد دریا به ساحل فکنده است
مانند مهی در کنار پنجره‌ای که جز اندیشه‌ی ورود به درون ندارد
مانند اتاقی به هم ریخته و نامرتب در مهمان‌خانه‌ای
مانند فردای چهارراهی پوشیده در کاغذهای چرب شادمانی ها
مانند مسافری بدون بلیط نشسته بر رکاب قطاری
مانند نهری روان در دشتی بر گردانده شده به دست مردمانی زشت کردار
همانند جانوری جنگلی حیران مانده زیر نور چراغ‌های خودروها
همانند شبگردی که در سحرگاهی رنگ‌باخته باز آید
همانند رویایی بد پراکنده در سایه‌ سیاه زندان‌ها

ادامه شعر

پل الوار

تو را نمی‌توان شناخت

مرا نمی‌توان شناخت
بهتر از آن‌که تو شناخته‌ای

چشمان تو
که ما هر دو،
در آن‌ها به خواب فرو می‌رویم
به روشنایی‌های انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شب‌های جهان می‌بخشند

چشمان تو
که در آن‌ها به سیر و سفر می‌پردازم
به جان جاده‌ها
احساسی بیگانه از زمین می‌بخشند

ادامه شعر

لویی آراگون

ناشناسِ بهاران

چشمانی که یکدیگر را در گوشه ی بازاری تلاقی می‌کنند
این چشمان درشت غریب چه رویایی به سر دارند

آه پاریس به خود می‌لرزد پس از بارانی که در آن بارید
پاریس پس از باران نیز دل‌انگیز است

در آبِ جوی‌ها دسته‌های گل راه افتاده‌اند
و برگ‌های رنگین‌شان پرپر می شوند

همیشه شوسه‌دانتن* را پیش چشم خواهم داشت
و پیاده‌رو‌های پارم* را زیر پاهای روسپیان

مردمان بی‌تفاوت، شامگاه و خودروها
توری سایه‌ها و ماجراها

ادامه شعر
Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×