وقتی شب می گریزد قرمز است
و زندگی ما
به نظر خالی، بی فایده و غریبه است
کسی نمی داند شب به کجا می رود
یا از کجا می آید
اما پژواک گام هایش
هوا را از امواج و اطاق پر می کند
و خیابان های مرده را بیدار می کند
ادامه شعر
وقتی شب می گریزد قرمز است
و زندگی ما
به نظر خالی، بی فایده و غریبه است
کسی نمی داند شب به کجا می رود
یا از کجا می آید
اما پژواک گام هایش
هوا را از امواج و اطاق پر می کند
و خیابان های مرده را بیدار می کند
ادامه شعر
وقت ناهار یک ساحل ویران.
آفتاب لرزان, وسیع و بیکران
همه ی خدایان را از آسمان رانده است
نوری بی وقفه می ریزد چون یک مکافات
اینجا هیچ رنجی نیست، هیچ روحی
و دریای عظیم، تنها و پیر
کف می زند.
ادامه شعر
از همه ی مکان ها در جهان
درساحل شیفته ی برهنه
با قوی ترین و عمیق ترین حس های عاشقانه
عشق می ورزم
جایی که من با دریا یکی می شوم
با ماه و بادها.
ادامه شعر
نور ماه زمین را از سراب پر می کند
و امروز, اشیا روحی باکره دارند
باد میان برگها بیدار می کند
یک زندگی ی مخفی و لغزان
ساخته از سایه و نور, هراس و آرامش
در هماهنگی ی کامل با روح من.
اکولالیا | #سوفیا_اندروسن
ترجمه از #سهراب_رحیمی
مردگان در کنار ما، خاموش
از جام لبریز حیات مینوشند
تنها سایهها، در تعقیب حرکات و اشارات ما
درمییابند گذر آرام آنها را
شباهنگام
که به جستوجوی ما میآیند.
آنها از اتاقهایی میگذرند که ما در آنها خلوت گزیدهایم
خود را در هالهٔ حرکاتی میپوشانند که ما شکل بخشیدهام.
کلماتی را تکرار میکنند که ما در طیِ روز بر زبان راندهایم
و خمشده بر بسترهای ما
رؤیاهای ما را همچون شیر سر میکشند.
لمسناپذیر، بیشکل و بیوزن
ادامه شعر
آینهها تمام روز تابناکاند
هرگز آنها تهی نیستند
مردمک صیقلیشان چشمانشان
همچون چشمان گریه میدرخشد و برق میزند
حتّی زیر پلکهای تاریکی.
در تاریکروشن واپسین ساعات شب
آنگاه که خاموشی، خود را در دل سکوت جای میدهد
تنها آنگاه است که نور ساکن اندرون آینهها
ادامه شعر
میان درختان ساکت تاریک
آسمان سرخ، شعله میکشد
و دیونیسوس
زاده شده در دل رازناک غروب
غبار جادهها را درمینوردد.
سرشاری میوههای ماه سپتامبر
چهرهٔ او را در خود مأوا میدهند
هر یکی، سرشار از سرخی کامل او،
ادامه شعر
جای دوری نرفتهاند مردهها
ماندهاند همین جاو
در سکوت
تماشا میکنند ما را
هر قدمی که برمیداریم
برمیدارند و
هر غذایی که میخوریم
میخورند و
هر جملهای که میگوییم
میگویند و
هر شب که میخوابیم
بیدار مینشینند و
ادامه شعر
سوفیا دملو برینر آندرسن درشهر پورتو پرتغال در سال ۱۹۱۹ متولد شد ولی بیشتر زندگی خود را در لیسبن گذراند. پدرپدرش دانمارکی بود که به هنگام دریانوردی وقتی به شهر پورتو رسید عاشق زنی شد و برای همیشه در آن شهر اقامت کرد. به همین علت است نام خانوادگی دانمارکی دارد.
ادامه شعر
بهار که بازمیگردد
شاید دیگر مرا بر زمین بازنیابد
چقدر دلم میخواست باورکنم بهار هم یک انسان است
به این امید که بیاید وُ برایم اشکی بریزد
وقتی میبیند تنها دوست خود را از دست داده است
بهار اما وجود حقیقی ندارد
بهار تنها یک اصطلاح است
حتی گلها و برگهای سبز هم دوباره بازنمیگردند
گلهای دیگری می آیند وُ برگهای سبز دیگری
همچنین روزهای ملایم دیگری
هیچ چیز دوباره بازنمیگردد
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑