اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

شاعران زن جهان

دسته بندی اشعار آیتن موتلو (صفحه 2 از 2)

آیتن موتلو

با من بیدار می‌شوی

صبح می‌شود
با من بیدار می‌شوی
پرنده‌ها صدای تو را بر بال‌هایشان نقاشی می‌کنند
باران شبانه قطع می‌شود
کوچه‌ها به مهمانی روز می‌روند.

تو می‌خندی
بازار در چشمان تو بنا می‌شود
طفلی مادرش را گم می‌کند
در سیمای تو پیدا می‌کند.

سخن می‌گوییم
به مقصد می‌رسند مسافران
چراغهای کشتی‌ها روشن می‌شود
ماه به مهمانی دریاها می‌رود
ماهی‌ها سفره‌های حقیرانه پهن می‌کنند.
ادامه شعر

آیتن موتلو

آب است زمان

آب است زمان
تو سیمای حیات افتاده بر آبی
با بال‌های توفانی
به خانه من در قلب انزوا می‌آیید

دست باغی را گرفته و می‌آیی
باغی که زبان پرندگان را می‌داند
باغی که گلها را می‌شناسد
باغی که از جویبارها عبور کرده است.
ادامه شعر

آیتن موتلو

همیشه بوی تو

اجاق جنگل کاغذی
جنگل گرسنه
زود خاموشی می‌گزیند.

اجاق دل، بی اعتنا می‌سوزد
واژه ها با زبانه‌های شعله
چهره مبدل عشق را برنمی‌افروزند.

خون کلمات من از چنگال کاغذهای گرسنه جاری می‌شود.
سکوت را می‌آزمایم
خاموشی را
بی خیالی را
خزه‌های تو، ستونهای شعرهای مرا می‌پوشانند.

واژه ای که صدایم را
از گزند تو و من برهاند
پیدا نمی‌کنم.
ادامه شعر

آیتن موتلو

ای عشق آتشین من

اگر برف بر همه کوه‌ها ببارد
اگر بوران قله‌ها را بپوشاند
و اگر توفان همه روشنایی‌ها را ببلعد
صبر کن
ای عشق آتشین من
ای عشق تو میراث فرداها
صبر کن

اینک
حتی اگر از سرما خاکستر شوم
حتی اگر از تشویش بلرزم
وقت در آغوش کشیدن امید است

امید با عشق فریاد می‌زند
و دل است هماورد عشق
و بالاندن عشق
کار پر مهابتی است.
ادامه شعر

آیتن موتلو

چگونه به استقبال این نفرین می‌روی فمینا؟

چگونه به استقبال این نفرین می‌روی فمینا؟
تا پیوستگی ذرات پراکنده‌ی این زندگی
با کدام ترانه‌ی جادویی خواهی رقصید
بر درگاه بامداد این روز نو؟
نفرین هزار ساله است این فمینا
نه روز دیگری در پیش است نه دنیای دیگری
زود باش برقص
با قدحی از شوکران
با خلخالی از آهن بر مچ پا
با غنچه‌های پر صدف هجاهای ترس‌خورده
میخ پوسیده‌ی تمام کتاب‌های مقدس را بیرون بکش
بر روی پاشنه‌های بلندت برقص
منشور طلایی زمین را حرکتی بده
در آشیانه‌ی حیوانات کرک دار
چون مار ظریف ستاره‌های سرد
بر صورت مادر خدایان چنبره بزن
ادامه شعر

آیتن موتلو

نوازندگان بازنده‌ی ناپیدا

نوازندگان بازنده ء ناپیدا
یک به یک، نابهنگام، همگی سر می رسند
در شعاع شمع هایی که دیگر فرو خفتند
عده ای به اتفاق مرگ، جان دارند
عده ای نیز جان باخته اند، در حالیکه هنوز جان داشتند
شمشیرهایشان را در باران برآهیختند
به شمار خاطراتی افزودند
که از ذهنم پاک شده اند
از نزیستن سیر شده اند
درهایی که با دست هایی همه خجل
دارند بسته می شوند ؛

آیا بی پروا بودم، حیرانم
شیفته و کم مایه و نادان و ناتمام بودم
بدون همراهی من، با خویشتنم یکی بودم
کولی ها، از جایگاه زباله ها
دارند قطره های باران را جمع می کنند
و چگونه می شود که دستهاشان بوی مزارع زعفران می دهد؟
ادامه شعر

Newerposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×