اگر،
دستم را بلند کنم،
هنگام لمس سیممسی،
که جریانی از برق از میانش می گذرد ،
فرو خواهم ریخت ،
مانند بارانی از خاکستر…
فیزیک ، حقیقت است
کتاب مقدس ،حقیقت است
عشق ،حقیقت است
و حقیقت ، دردی است جانکاه…
اگر،
دستم را بلند کنم،
هنگام لمس سیممسی،
که جریانی از برق از میانش می گذرد ،
فرو خواهم ریخت ،
مانند بارانی از خاکستر…
فیزیک ، حقیقت است
کتاب مقدس ،حقیقت است
عشق ،حقیقت است
و حقیقت ، دردی است جانکاه…
در میان دستان عاشق تو،
من فقط نوای خش خش ،
برگها هستم.
بوسه از لب های گرم تو،
عطری برمیانگیزد
که مرا میگوید ؛ تو با من میمانی.
عطری برمیانگیزد
که مرا میگوید ؛ شب ما میگذرد.
در میان شکوفههای گیلاس وحشی
که عطرشان آشوب درونم را به زانو درآورد،
بی رمق و لرزان ایستادم.
در حالیکه تو ایستاده در پشت سرم و تندتر از جریان آب دستهایم را محکم گرفتی و بوسیدی
سپس
درخت گیلاس بود
و فقط
درخت گیلاس بود
که ما را نظاره میکرد.
به راستی، «عاشق» شدم.
در عصب دستهایم،
جریانی از طلا میگذرد .
به راستی، «من »هستم .
در هر برگی از درخت
که ناگهان خواهد افتاد ،
در هر رویش جوانه تازه و لطیف ،
در رسیدن سیبهای کال.
قادر نیستم با کلمات بیان کنم.
حسرتی که در من است ،
در کلمات نمیگنجد.
اما در خالی آغوش گشودهام،
در جریان خون رگهای بازوانم ،
در هر ضربان قلب من ،
تو ،
طنین انداز میشوی،
عبور می کنی ،
دوباره به من باز میگردی ،
و تا ابد ،
میمانی.
من نشسته ام اینجا ، کنار بخاری .
تمام تلاشم این است ،
زمان را متوقف کنم ؛
با موج ظریف پرده ها ،
با درخشش نور روی دیوارها،
با ردیف موزون کتاب ها -در قفسه چوبی،
با نقش مبهم برگ روی قالیچه.
و آن گلهای زرد را ،
ناخن هایم کلمات را چنگ میزند.
صدا میزنم ؛
چقدر دوستت دارم.
کوه ها ،
با خون من ،
سرخی تیره میشود.
رنگ علفهای کوهی می پرد،
از رنج من .
و جنگل تاریک میشود.
جنگل غیر قابل عبور میشود،
چون مرگ .
جرقههای خیال مرا ،
گاه فقط ،
یک «کلمه »روشن میکند ،
و گاه بوی« شوری» آب .
آنگاه حس میکنم ،
در قایقی شناور هستم ،
که زیر پایم این پا و آن پا میشود،
در اقیانوسی که بی انتها است ،
و بدون ساحل .
میخواهم از تو بنویسم
با نامت تکیهگاهی بسازم
برای پرچینهای شکسته
برای درخت گیلاس یخزده؛
از لبانت
که هلال ماه را شکل میدهند؛
از مژگانت
که به فریب، سیاه به نظر میرسند؛
میخواهم انگشتانم را
در میان گیسوانت برقصانم؛
برآمدگی گلویت را لمس نمایم
همان جایی که با نجوایی بیصدا
دل از لبانت فرمان نمیبرد؛
من جولیت هستم
بیست و سه ساله
یک بار طعم عشق را چشیده ام
مزه تلخ قهوه سیاه می داد
تپش قلبم را تند کرد
بدن زنده ام را دیوانه
حواسم را به هم ریخت
و رفت
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑