شعر 
رهایی‌ست 
نجات است و آزادی.

تردیدی‌ست 
که سرانجام 
به یقین می‌گراید 
و گلوله‌یی 
که به انجامِ کار
شلیک 
می‌شود. 
آهی به رضای خاطر است 
از سرِ آسودگی. 

و قاطعیتِ چارپایه است 
به هنگامی که سرانجام 
از زیرِ پا 
به کنار افتد 
تا بارِ جسم 
زیرِ فشارِ تمامیِ حجمِ خویش 
درهم شکند،
اگر آزادیِ جان را 
این 
راهِ آخرین است.

مرا پرنده‌یی بدین دیار هدایت نکرده بود: 
من خود از این تیره خاک 
رُسته بودم 
چون پونه‌ی خودرویی 
که بی‌دخالتِ جالیزبان 
از رطوبتِ جوباره‌یی. 

این‌چنین است که کسان 
مرا از آنگونه می‌نگرند 
که نان از دست‌رنجِ ایشان می‌خورم 
و آنچه به گندِ نفسِ خویش آلوده می‌کنم 
هوای کلبه‌ی ایشان است؛ 

حال آنکه 
چون ایشان بدین دیار فراز آمدند 
آن 
که چهره و دروازه بر ایشان گشود 
من بودم!

از دفتر «مرثیه‌های خاک»