عهد کردم
که هیچ شبی به تو زنگ نزنم
و به تو فکر نکنم ، وقتی بیمار می‌شوی
و دلواپست نباشم
و گلی نفرستم
و دستانت را نبوسم
و شبی زنگ زدم، بر خلاف میلم
و گل فرستادم، بر خلاف میلم
و وسط دیدگانت را بوسیدم ، تا سیر شدم
عهد کردم که نه
و وقتی به حماقتم پی بردم خندیدم


عهد کردم، که کار را یکسره کنم
و هنگامی که دیدم اشک از چشمانت فرو می‌ریزد
گرفتار شدم
و هنگامی که چمدان‌ها را بر زمین دیدم
دانستم که تو به این راحتی کشته نخواهی شد
تو سرزمینی، تو قبیله‌ای
تو شعری پیش از سرودن
تو دفتری تو دستوری تو کودکی هستی
تو غزل غزل‌های سلیمانی
تو مزامیری
تو روشنگری
تو رسولی

عهد کردم
که چشمانت را از دفتر خاطراتم بیندازم
و نمی‌دانستم که زندگی‌ام را خواهم انداخت
و نمی‌دانستم که تو
با اختلافی کوچک من هستی
و من توام
عهد کردم که دوستت نداشته باشم
چه حماقتی
چه کردم با خودم ؟
دروغ می‌گفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ می‌گفتم

عهد کردم
که بعد از پنج دقیقه دیگر اینجا نباشم
ولی کجا بروم ؟
خیابان‌ها خیس باران‌اند
به کجا بروم ؟
در قهوه‌خانه‌های شهر تشویش ساکن شده است
تنها به کجا دریانوردی کنم ؟
که تو دریایی
تو بادبانی
تو سفری
می‌شود ده دقیقه دیگر هم بمانم ؟
تا باران بند بیاید ؟

ابرها که بروند ، حتما خواهم رفت
بادها که آرام شوند
وگرنه
مهمانت می‌شوم
تا صبح برسد

عهد کردم
که تا یک سال ، عشق را با تو در میان نگذارم
و تا یک سال ، چهره‌ام را پنهان نکنم
در جنگل گیسوانت
و تا یک سال از ساحل چشمانت صدف نگیرم
چگونه چنین حرف احمقانه‌ای زدم ؟
در حالی که چشمان تو خانه من است و خانه امن است
چگونه به خود اجازه دادم احساس مرمری سنگ را جریحه‌دار کنم ؟
در حالی که بین من و تو نان است و نمک
جاری شراب و آواز کبوتر

و تو آغاز هر چیزی
و حسن ختام

عهد کردم
که برنگردم و برگشتم
که از دلتنگی نَمیرم
و مُردم
عهد‌هایی کردم بزرگ‌تر از خودم
چه کردم با خودم؟
دروغ می‌گفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ می‌گفتم

اکولالیا | #نزار_قبانی