چە بوی گندیست نگاە کردن بە تاوان خودم
کە خود بوسە بر سینە آتش میزنم
و خود نیز سرِ خودم را می‌بُرم!
جگرم را با چنگالهایت بیدار کن
نوشتەهایم در مرز رشوە هست و تو نمیدانی.
تو در کنار آشیانەام،
من از برای تو آمدم و تو نیامدی ای انقلاب شرمسار!

چە زیبا لب بە سخن می‌گُشاید مرثیە شعرم
کە خون استفراق میکند و سرازیر میشود
سرازیر و سرازیر
و آن هنگام بە رخت و خوابت میرسد ای پارتیزان من!
چقدر تلخ‌رویی ای معشوقەِ من
بیا و آرام آرام خودت را خالی کُن بر روی سینەهایم!
ادامه شعر