اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

شاعران زن جهان

دسته بندی اشعار محمود درویش (صفحه 1 از 4)

محمود درویش و ریتا
محمود درویش و معشوقه اسرائیلی‌اش ریتا با نام اصلی تمار بن عامی

محمود درویش شاعر فلسطینی که برای اشعار مهین پرستانه‌اش در باب فلسطین مشهور است. شعرهای محمود درویش آمیزه‌ی عشق و وطن در یکدیگر است. محمود درویش مدتی عضو سازمان آزادی بخش فلسطین بود ولی در اعتراض به پذیرش پیمان اسلو از آن خارج شد. اشعار محمود درویش در بین شاعران عرب به بیشتر زبان‌های جهان ترجمه یافته است.

محمود درویش

من باز نخواهم گشت بدانگونه که رفتم

من بیابان را نمی‌شناسم
اما بزرگ شده‌ام همچون حرف
دراین پرت افتاده
حرفی که گفته است حرف‌های خود را
و من گذشته‌ام همچون زنی که نمی‌پذیرد توبه‌ی همسرش را
و فقط نگه می‌دارد وزن رابطه را
آنگونه که من شنیدم
و دنبال کردم
و اوج گرفتم همچون یک کبوتر به سمت آسمان
به آسمان آوازم‌.

من فرزند کرانه‌ی سوریه‌ام
در آن‌جا زندگی می‌کنم به مثل یک مسافر
و یا کسی که ساکن است در میان دریای مردم
اما سراب مرا به شرق می‌بندد
به آن قبایل قدیمی بدویان
من اسب‌های زیبا را به سمت آب می‌برم
و پی می‌گیرم صدای الفبا را.
باز می‌گردم
پنجره‌ای هستم به سمت دو چشم انداز
و فراموش می‌کنم چه کسی خواهم شد
بسیاری در یک
و همزمان تعلق دارم به دریانوردان غریبه‌ای که در زیر پنجره‌ی من
آواز می‌خوانند
ونیز پیغام جنگجویانی را دارم برای پدران و مادران‌شان که می‌گویند :
ما بازنخواهیم گشت بدانگونه که از آنجا رفتیم
ما باز نخواهیم گشت_حتی گاهی !

ادامه شعر

محمود درویش

به من نگو

به من نگو
ای کاش روزنامه فروشی در الجزایر باشم
تا با یک انقلابی ترانه بخوانم

به من نگو
ای کاش گاوچرانی در یمن باشم
تا برای انقلاب‌های زمان بخوانم

به من نگو
ای کاش گارسونی در هاوانا باشم
تا برای پیروزی غم‌هایم ترانه بخوانم

به من نگو
ای کاش باربر کوچکی بودم در أسوان*
تا برای سنگ‌ها بخوانم

ادامه شعر

محمود درویش

فراموش می‌شوی گویی که هرگز نبوده‌ای

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسۀ متروکه فراموش می‌شوی
مثل عشق یک رهگذر
و مانند یک گل در شب… فراموش می‌شوی

من برای جاده هستم…
آن‌جا که قدم‌های دیگران از من پیشی گرفته
کسانی که رویاهای‌شان به رویاهای من دیکته می‌شود
جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود
یا روشنایی‌ای باشد برای آن‌ها که دنبال‌ش خواهند کرد
که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش می‌شوی.

ادامه شعر

محمود درویش

چگونه آزادی‌ام را آزاد سازم

چگونه حمل کنم آزادی‌ام را؟ او چگونه مرا حمل خواهد کرد؟
کجا مَسکَن گُزینیم پس از ازدواج؟
و بامدادان،
چه بگویم به او؟
در کنارم، خوب خوابت بُرد؟ و خواب دیدی زمینِ آسمان را؟
آیا دیوانه عشقِ خود شدی؟ آیا صحیح و سالم از رؤیا درآمدی؟
با من چای می‌نوشی یا شیرقهوه؟
آب‌میوه را ترجیح می‌دهی یا بوسه‌هایم؟
[چگونه آزادی‌ام را آزاد سازم؟] ای بیگانه!
من از تو بیگانه نیستم. این تخت، تختخوابِ توست.
کام‌جو باش، آزاد، بی‌کران،
تنم را، گُل‌ به‌ گُل، با نفس‌هایِ داغت بپراکن.

ادامه شعر

محمود درویش

بارانی آرام در پاییزی دور

برای شنیدن نسخه صوتی فیلترشکن لازم است!

بارانی آرام در پاییزی دور
وَ گنجشک‌ها آبی‌اند… آبی
وَ زمین، ضیافتی.
به من مگو که من ابرِ فرودگاه‌ام
چون من هیچ نمی‌خواهم
از سرزمینی که افتاد از پنجره‌ی قطاری بیرون
جز دستمالِ‌ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.
بارانی آرام در پاییزی غریب
وَ پنجره‌ها سفیدند…سفید
وَ خورشید اناری در گرگ و میش عصر
وَ من نارنج‌بُنی متروک
پس از چه رو می‌گریزی از تن‌ام
حال که من هیچ نمی‌خواهم
از سرزمینِ خون‌واژه‌ها و بلبل
جز دستمالِ‌ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.

ادامه شعر

محمود درویش

عشق قاتل است و بی‌گناه

عشق چون موج است
تکرار افسوس ما بر گذشته
اکنون
تند و کند
معصوم، چون آهویی که از دوچرخه‌ای جلو می‌زند
و زشت، چون خروس
پر جرأت، چون گدایی سمج
آرام چون خیالی که الفاظ‌اش را می‌چیند
تیره، تاریک
و روشنایی می‌بخشد
تهی و پر از تناقض
حیوان، فرشته‌ای به نیرومندی هزار اسب
و سبکی یک رویا
پر شبهه، درنده و روان

ادامه شعر

محمود درویش

بر این سرزمین چیزی هست

بر این سرزمین چیزی هست که شایستۀ زیستن است:
تردید اردیبهشت
عطر نان در بامداد
آراء زنی دربارۀ مردان
نوشته‌های اِسخیلوس*
آغاز عشق
گیاهی بر سنگ
مادرانی برپا ایستاده بر ریسمان آوای نی
و خوف مهاجمان از یادها.

بر این سرزمین چیزی هست که شایستۀ زیستن است:
آخرین روزهای سپتامبر
بانویی که چهل سالگی‌اش را در اوج شکوفایی پشت سر می‌گذارد
ساعت هواخوری و آفتاب در زندان
ابری به سان انبوهی از موجودات
هلهله‌های یک خلق برای آنان که با لبخند به سوی مرگ پَر می‌کشند
و خوف خودکامگان از ترانه‌ها.

ادامه شعر

محمود درویش

چشمان‌ات آیا مى‌دانند

چشمان‌ات آیا مى‌دانند
که بسی انتظار کشیدم
آن‌سان که پرنده‌اى به انتظار تابستان نشسته باشد؟
و به خواب رفتم…
آن‌سان که مهاجر بیارامد
چشمى مى‌خوابد، تا چشم دیگرى بیدار بماند..
تا دیر وقت
و براى آن یکی چشم‌ام بگرید،
تا ماه بخوابد،
دو دل‌داده‌ایم ما
و مى‌دانیم که هم‌آغوشى و بوس و کنار
قوتِ شب‌هاى غزل است.

محمود درویش

چون برگ‌های پاییز

نه! چنان که می‌پنداشتیم
فرقی نخواهد کرد
حتا اگر ساعتی دیگر هم صبر کنیم
چنین می‌گوید به زن
و می‌رود

شاید، اگر گنجشکی بر شانه‌ام بنشیند
موضوع فرق کند
زن به او می‌گوید
و می‌رود

با هم می‌روند
در ایست‌گاه مترو از هم جدا می‌شوند
چون دو نیمه‌ی هلو
و تابستان را وداع می‌گویند…

ادامه شعر
Olderposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×