اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار فریدون مشیری (صفحه 1 از 2)

فریدون مشیری

ریشه در خاکم

تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و 
اشکِ من تو را بدرود خواهد گفت. 
نگاهت تلخ و افسرده‌ست. 
دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده‌ست. 
غم این نابسامانی همه توش و توانت را زتن بُرده‌ست! 

تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی. 
تو با دست تهی با آن همه طوفانِ بنیان‌کن در افتادی. 
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است! 
تو را با برگ‌برگِ این چمن پیوندِ پنهان است. 

تو را این ابر ظلمت‌گستر بی‌رحم بی‌باران، 
تو را این خشک‌سالی‌های پی در پی، 
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران، 
تو را تزویر غمخواران، 
ز پا افکند! 
تو را هنگامۀ شوم شغالان، 
بانگ بی‌تعطیل زاغان، 
در ستوه آورد. 

ادامه شعر

فریدون مشیری

بگذار سر به سینه‌ی من تا بگویمت

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

ادامه شعر

فریدون مشیری

به تو می‌اندیشم

تک و تنها به تو می‌اندیشم 
من مناجات درختان را هنگام سحر 
رقص عطر گل یخ را با باد 
نفس پاک شقایق را در سینه کوه 
صحبت چلچله‌ها را با صبح 
بغض پاینده هستی را در گندم‌زار 
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل 
همه را می‌شنوم 

ادامه شعر

فریدون مشیری

دیوانه نیستم، به خدا سخت عاشقم

صبح از دریچه سر به درون می‌کشد به ناز 
وز مشرقِ خیال  
تو
صبحِ تابناک‌تری را 
سر در کنار من 
با چهره شکفته چو گل‌های نسترن 
لبخند می‌زنی 
من
آفتاب پاک‌تری را 
در نوشخندِ مهر تو می‌بینم 
در مطلعِ بلند شکفتن  
من
روز خویش را 
با آفتاب رویِ تو 
کز مشرق خیال دمیده ست 
آغاز می‌کنم 
من با تو می‌نویسم و می‌خوانم 
من با تو راه می‌روم و حرف می‌زنم 
وز شوق این محال : 
که دستم به دستِ توست

ادامه شعر

فریدون مشیری

می‌رسد سردی پاییز حیات

گرمی آتش خورشید فسرد
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجه خسته این چنگی پیر
ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان
کرده افسانه هستی کوتاه
جز به افسوس نمی‌خندد مهر
جز به اندوه نمی تابد ماه
باز در دیده غمگین سحر
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز ناکامی هاست
شاخه‌ها مضطرب از جنبش باد
ادامه شعر

فریدون مشیری

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ‌های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌‌پوشی به کام
باده رنگین نمی‌بینی به جام
ادامه شعر

فریدون مشیری

با تمام اشک هایم

شرم تان باد ای خداوندان قدرت
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ
موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید
ادامه شعر

فریدون مشیری

این ناسازگار

سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت
بیش از پیش
که می‌لرزم به خود از وحشت این یاد
نه می‌بیند
نه می‌خواند
نه می‌اندیشد
این ناسازگار، ای داد
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد
ادامه شعر

فریدون مشیری

مادران با گریه می‌خفتند

نیمه شب
از ناله مرغی که در ژرفای ظلمت
بال و پر می‌زد
زجا جستم
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد
لحظه‌ای در بهت بنشستم
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد
ماه غمگین
ابر سنگین
خانه در غربت
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد
لحظه‌هایی شهر سرشار از صدای ناله مرغان زخمی شد
اوج این موسیقی غمناک، در افلاک می‌پیچید!
ادامه شعر

فریدون مشیری

شوق دیدار توام هست

شوق دیدار توام هست
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز
به تو نزدیک ترم، می دانم
یک دو روزی دیگر
از همین شاخه لرزان حیات
پرکشان سوی تو می آیم باز
دوستت دارم
بسیار هنوز

اکولالیا | #فریدون_مشیری

Olderposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×