اینگونه که راه میروی
بیرون از تختخواب، در اتاق
به سوی میز با شانه
هیچگاه هیچ سطری راه نخواهد رفت
اینگونه که حرف میزنی
با دندانهایت در دهانِ من
و گوشهایت بر زبانِ من
هیچگاه هیچ مدادی حرف نخواهد زد
اینگونه که راه میروی
بیرون از تختخواب، در اتاق
به سوی میز با شانه
هیچگاه هیچ سطری راه نخواهد رفت
اینگونه که حرف میزنی
با دندانهایت در دهانِ من
و گوشهایت بر زبانِ من
هیچگاه هیچ مدادی حرف نخواهد زد
چشمان شب، به پنجره خیره شده است.
آن پایین، در خیابان اسبها چهارنعل میتازند.
از اشیاء، دیگر چیزی بیش از یک نام باقی نمانده است.
و من دیگر چیزی فراتر از چهرهای اندوهگین نیستم.
مهتاب آواز میخواند، خون من بیدار است تا برقصد،
و آنهنگام که میرقصم، سایهام نیز با من میرقصد،
سایه، سایهی من، تنها همدم من،
ما میرقصیم ـ ببین! من چیزی بیش از تو نیستم.
من آدمی خاموشم که خدا با او بازی میکند،
آنچنان که زندگی را به شکل جنون میبینم،
اما گاهگاهی همه چیز پاک و خوب است.
گلها در بستر تاریک خاک روییدهاند،
چون تکههای چینی شکسته.
خدا ما را به دنیا آورده است
نه، زندگی نمیتواند بمیرد.
هر انسانی یک باغبان است،
هر انسانی یک گورکن است،
و ما اینجا آرام و ژرف
گودالی میکنیم برای جسدمان.
اما زندگی بیش از حد سخت و محکم است
که بتوان گوری کند،
در این بامدادان، درمییابم
که شبهایمان،
آبستنِ خلسهای عمیق بودهاند
و روزهایمان،
تابناک و سنگین از انعکاس افکارمان.
بر فراز تشویش شبهای تار
و روزهای روشن،
ما ایستادهایم،
بر بلندای سال
و مینگریم به ابدیتی سخت
که از پیِ چرخش جهانمان
نرم میشود.
انقلاب با حرفهای بزرگ شروع نمی شود
بلکه با کارهای کوچک
مانند خش خش آرام نسیم در باغچه
یا گربه ای که پاورچین پاورچین قدم برمی دارد
مانند رودهای بزرگ
با سرچشمه های کوچک در دل جنگلی
مانند حریقی بزرگ
با همان کبریتی که
سیگاری را روشن می کند
مانند عشق در یک نگاه
و به دل نشستن صدایی که تو را جذب می کند
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑