اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار محمدعلی بهمنی (صفحه 1 از 2)

محمدعلی بهمنی

باید به فکر تنهایی خودم باشم

باید به فکر تنهایی خودم باشم
دست خودم را می‌گیرم و
از خانه بیرون می‌زنیم
در پارک
به جز درخن
هیچ کس نیست
روی تمام نیمکت‌های خالی می‌نشینیم
تا پارک
از تنهایی رنج نبرد
دلم گرفته
یاد تنهایی اتاق خومان می‌افتم
ادامه شعر

محمدعلی بهمنی

می پرسد از من کسیتی؟

می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند

می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد
آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند

می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند

می گویمش می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند
ادامه شعر

محمدعلی بهمنی

در این زمانه‌ی بی های و هوی لال پرست

در این زمانه‌ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه‌ی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟

به شب نشینی خرچنگ‌های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟

رسیده‌ها چه غریب و نچیده می‌افتند
به پای هرزه علف‌های باغ کال پرست

رسیده‌ام به کمالی که جز انالحق نیست
کمال دار را برای من کمال پرست

ادامه شعر

محمدعلی بهمنی

ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ام

آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام

آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام
ادامه شعر

محمدعلی بهمنی

همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود

هوای عشق رسیده است تا حوالی من
اگر دوباره ببارد به خشک سالی من

مگرکه خواب و خیالی بنوشدم ورنه
که آب می خورد از کاسه ی سفالی من؟

همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود
خود اعتراف کنم بوریاست قالی من

مرا مثال به چیزی که نیستم زده اند
خوشا به من؟نه! خوشا بر من مثالی من

به هوش باش که در خویشتن گم ات نکند
هزار کوچه ی این شهرک خیالی من
ادامه شعر

محمدعلی بهمنی

تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت

تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت
اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت

بهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما
برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت

ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت

سیاوش وار بیرون آمدم از امتحان گر چه
دل سودابه سانت هرچه آتش بود با خود داشت

مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تـو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

اکولالیا | #محمدعلی_بهمنی

محمدعلی بهمنی

یک بار هم‌ای عشق من از عقل میندیش

گفتم بدوم تا تو همه فاصله‌ها را
تا زود‌تر از واقعه گویم گله‌ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت‌ترین زلزله‌ها را

پر نقش‌تر از فرش دلم بافته‌ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله‌ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله‌ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله‌ها را

یک بار هم‌ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل کند این مسئله‌ها را

اکولالیا | #محمدعلی_بهمنی

محمدعلی بهمنی

از زندگی از این همه تکرار خسته‌ام


از زندگی از این همه تکرار خسته‌ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته‌ام

دلگیرِ آسمانم و آزرده‌ی زمین
امشب برای هرچه و هر کار خسته‌ام

دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
وایا … کزین حصار دل آزار خسته‌ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته‌ام

ادامه شعر

محمدعلی بهمنی

این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند

می پرسد از من کیستی ؟ می گویمش اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند

می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد
آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند

می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند

می گویمش می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند

اکولالیا | #محمدعلی_بهمنی

محمدعلی بهمنی

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدیناسن خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب

تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها …. خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب

تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

اکولالیا | #محمدعلی_بهمنی

Olderposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×