من چگونه توانستم
عطر گل را از گل سرخ
جدا بدانم
و همراه گل سرخ
عطر گل سرخ را
فراموش کنم
این اتفاقات بود
که می خواست
عمر را بی حاصل جلوه
دهد


چنان از حافظه ی ما
بر کف خیابان مروارید
می ریخت
که من متعجب
می خواستم
آبشار را
به نقطه ی اولش
که شاید برف های کوه
بود
ببرم
ساده دلی بود
اما
می دانستم
به من امید می دهد
اندکی پس از آفتاب غروب
عروسان بر کف خیابان
رها
به دنبال مرواریدها بودند
خونسرد و خاموش
از عابران
احوال مرواریدها را
می پرسیدند
در آن غروب
هیچ چیز تعجب نداشت
نه اسبی که از گله ی اسبان
رها شده بود
و به دنبال سیب سرخی
مدام می دوید
یا از چشمه ی زیر درختان
افرا
شیر فوران می کرد
لحظه ای خواستیم
حدس و گمان را
درباره ی آینده
ادامه دهیم
که باران آمد
و ذهن همه ی ما شسته
شد
باران تا صبح جمعه
ادامه داشت

اکولالیا | #احمدرضا_احمدی
کتاب: میوه ها طعم تکراری دارند