اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار یانیس ریتسوس (صفحه 1 از 4)

یانیس ریتسوس

به خاطر آزادی و صلح

حال دیگر دشوار است
که صدای شفق را
و صدای گام تابستان را در ساحل دریا تمیز دهیم
دشوار است که صدای شعاع نوری را بشنوی که انگشتش را تا می‌کند
و به گاه عصر بر جام پنجره‌ی اتاقی کودکانه ضربه می‌زند
دشوار، وقتی که تو فریادهای زخمیان را در دره‌ها شنیده‌ای
وقتی که تو ستاره‌گان را به سان دکمه‌های زنگ‌زده‌ی نیم‌تنه‌ها‌ی اعدامیان دیده‌ای
وقتی که تو برانکاردها را دیده‌ای که از شب بالا می‌روند
وقتی که تو شب را دیده‌ای که نمی‌گوید فردا
وقتی که تو دیده‌ای چه دشوار فراچنگ می‌آیند
آزادی
و
صلح.

بسیاری آموخته‌هایمان را از یاد بردیم ژولیو
از یاد بردیم که چگونه ماهیِ آرامش
در آب‌های کم‌عمق سکوت می‌لغزد
که چگونه‌ رگ‌های آبی‌رنگ دست‌های بهار در هم گره می‌خورند
از یاد بردیم

ادامه شعر

یانیس ریتسوس

در بارانداز

دکستروس، زیبا و پرغرور
ماهی بزرگی را در بارانداز قطعه قطعه می‌کند
سر و دُم ماهی را به دریا می‌اندازد
چکه‌های خون بر عرشه می‌درخشد
دست‌ها و پاهای دکستروس غرقه‌ی خون است
زنی پیر به دیگری می‌گوید:دست‌های خونینش را بنگر!
چقدر با سیاهی چشمانش تناسب دارد:
سُرخ، سیاه، سُرخ
آن سوتر، در خیابان تنگ و نیمه‌تاریک
بچه‌های ماهیگیر
بر ترازوی دود گرفته،
ماهی و زغال می‌کشند

یانیس ریتسوس

تو آرامی، چون خسته‌ای

امسال کلاغان 
سُفال‌هایند بر بام تابستان. 
ترس، چون دستِ مردِ کور 
به دنبال دستگیره‌ی در می‌گردد. 
تو بر سنگ نشسته‌ای 
آرامی، چون خسته‌ای 
مهربانی، چون بسیار ترسیده‌ای 
به سادگی فراموش می‌کنی چون که نمی‌خواهی به یاد داشته باشی
فراموش نمی‌کنی.

شعر ۲۵ آوریل از بخش تقویم تبعید ۳، از کتاب زمان سنگی

	

یانیس ریتسوس

ما در درون خود لبخند می‌زنیم

ما در درون خود لبخند می‌زنیم
ولی اکنون پنهان می‌کنیم همین لبخند را.
لبخندِ غیر قانونی
بدان سان که آفتاب غیر قانونی شد و
حقیقت نیز.
ما لبخند را نهان می‌کنیم، چنانکه تصویر معشوقه‌مان را در جیب
چنان که اندیشه‌ی آزادی را در نهان جایِ قلب‌مان.
همه‌ی ما که اینجاییم، یک آسمان داریم و
همین یک لبخند.
شاید فردا ما را بکُشند
اما نمی‌توانند این لبخند و
این آسمان را از ما بگیرند.
می‌دانیم؛ سایه‌هامان بر کشتزاران خواهد ماند
بر دیوار گِلی که کلبه‌هامان را در بر گرفته
بر دیوار عمارت‌های بزرگ فردا
بر پیشبند مادر که در سایه‌ی ایوان
لوبیا سبز پاک می‌کند.
می‌دانیم، این همه را می‌دانیم.

ادامه شعر

یانیس ریتسوس

در موهای تو

در موهای تو
پرنده‌ای پنهان است
پرنده‌ای که رنگِ آسمان است
تو که نیستی
روی پای‌ام می‌نشیند

جوری نگاه می‌کند که نمی‌داند
جوری نگاه می‌کنم که نمی‌دانم

می‌گذارم‌اش روی تخت
و از پلّه‌ها پایین می‌روم
کسی در خیابان نیست
و درخت‌ها سوخته‌اند
کجایی؟

یانیس ریتسوس

می‌ترسی سرِ وقت نرسی

دستت را تکان می‌دهی
مثلِ همیشه.
می‌خواهی ببینی ساعت چند است
ولی ساعتی به دستت نبسته‌ای
ساعتت را برده‌اند
مثلِ خیلی چیزهای دیگر
دستت را تکان می‌دهی
با این‌که ساعتی به دست نداری.
با این‌که قراری با کسی نداری.
با این‌که کاری برای انجام دادن نداری.

ادامه شعر

یانیس ریتسوس

میان آغاز و پایان

کسی که به دورها نگاه می‌کند
از رفتن باز می‌ماند، بر جای خود می‌ایستد و
نگاه می‌کند؛ -نمی‌بیند.
همیشه کلام در آغاز، نامطمئن است.
و بعد این تویی که قادر نیستی از آن دست بکشی.
شاید میان آغاز و پایان، هنوز جایی برای معجزه باشد
در فراسوی معناهای سنگین‌بار، خانه‌های سر در هم فرو برده،
تیرک‌های تلگراف،

ادامه شعر

یانیس ریتسوس

خوابگرد و دیگری

تمام شب خوابش نبرد
گام های آن خوابگرد را دنبال می‌کرد
بالا سرِ خود، روی پشت بام
هر گام در تهی جای او طنینی بی پایان داشت
سنگین و خفه
کنار پنجره ایستاد،
منتظر که بگیردش‌ اگر افتاد.
اما اگر خودش هم با او پایین کشیده می‌شد، چه؟
سایه ی یک پرنده روی دیوار؟ یک ستاره؟
او؟ دست‌های او؟
صدای خفه‌ای روی سنگفرش شنیده شد.

ادامه شعر

یانیس ریتسوس

هرگز از یاد نبردیم آزادی و صلح را

حال چند سالی‌ست که آواره‌ایم
از جزیره‌ای خشک و بی آب و علف
به جزیره‌ی خشک و بی‌آب و علفی دیگر
در حال حمل چادرها بر پشت‌مان
بی‌آنکه فرصت برپاکردن‌شان را داشته باشیم
بی‌آنکه فرصت کنیم دو سنگ را کنار هم بچینیم
تا بر آن‌ها دیگچه‌امان را بار بگذاریم
بی‌آنکه فرصت کنیم صورت‌مان را بتراشیم
نصفه‌سیگاری دود کنیم.

از احضار به احضار
از بیگاری به بیگاری
در جیب‌های‌مان عکس‌های قدیمی بهار را داریم
هرچه زمان می‌گذرد بیشتر رنگ می‌بازند
شناخته نمی‌شوند.

ادامه شعر

یانیس ریتسوس

انفجار سکوت

می خواست فریاد بزند.
دیگر نمی توانست.
کسی نبود که بشنودش؛
کسی نمی‌خواست بشنود.
از این رو او از صدای خودش می‌ترسید و آ ن را در خود فرو می‌خورد.
سکوتش منفجر می‌شد
تکه های بدنش به هوا پرتاب شده بود
با دقت تمام آنها را جمع می کرد
بی هیچ صدایی
در جاهای خودشان می‌گذاشت و فاصله‌ها را پر می کرد.

ادامه شعر
Olderposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×