خاکستری که از تو بر روی سینه من خفته است
داغ است هنوز، هنوز داغ است
از کوچه ها جنازه آهویی را
بر روی دست مردان پابرهنه دعاخوانان می برند
و بچه های مدرسه تنها کمی بلندتر از
گربه های خاکی ولگرد مبهوت مانده اند
گردوی چشم رهگذران پوکیده است
با یک فشار ساده انگشتان خواهد شکست
آنگاه بن بست کور خورشید
روشنایی دنیا را خواهد بلعید
در کوچه باغهای خزانم خون می دود
می در پیاله زهر کف آلودی ست
از ریشه خاک آلوده بود
آلوده بود، آری، از ریشه خاک
لبخند حسن نیت ساقی آخر مرا خواهد فریفت
این روشن است روزی پیاله را سر می کشم


آری گذشت تند گذشت
روز هزار ساله حیرت بار
کز اوج چار میخ به معراج می شدیم
پنجه شکفته مثل گلسرخ
یک آسمان ستاره آواز در گلو
سردرمیان هاله نورانی عطشان
حال ولی زمانه چه مسکین است!
اجسادمان چون روزنامه های مچاله
ر کوچه های پرت جهان می پوسند
روزی پیاله را سر می کشم، سر می کشم
لبخند حسن نیت ساقی آخر مرا خواهد فریفت
آه ای نسیم،آه نمی دانی
روزی توفان ز خوف رویت چشمانم می لرزید
اکنون چو برگ آخر پاییزی تب کرده ام
در دستهای سرد تو می لرزم
انصاف نیست
گر می بری، ببر خاکستری را که بر روی سینه من خفته است
امّا بدان که آفاق را خونین خواهی کرد
وقتی از باغهای چلچله خواهی گذشت
و برگهای سبز جهان را خواهی لرزاند
داغ است، هنوز داغ است
خاکستری که از تو برروی سینه من خفته است

اکولالیا | #رضا_براهنی
احتمالا این شعر را رضا براهنی برای دوستش جواد مجابی نوشته باشد