گام میزنم،
گام میزنم و در پیام ستارهها
سوی اختران روزِ دیگری
گام میزنند.
از گدازِ رنج تیره
مرگ و
رازها و
آنچه زنده میشود
گامهای من
کشته میشوند و خون من
زنده میشود.
در بندر آبی چشمانت
باران رنگهای آهنگین میوزد
خورشید و بادبانهای خیرهکننده
سفر خود را در بینهایت تصویر میکنند
در بندر آبی چشمانت
پنجرهایست
گشوده به دریا
پرندگانی در دور دست
به جستوی سرزمینهای به دنیا نیامده
در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان میآید
کشتیهایی با بار فیروزه
که دریا را در خود غرقه میسازند
بیآنکه خود غرق شوند
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید
دیری است
مثل ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهیان و تنهایی خودم
پر کرده ام ولی
مهلت نمی دهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑