پرنده‌ای آبی در قلب من هست
که می خواهد پر بگیرد
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
می‌گویم اش ,آنجا بمان ,نمی‌گذارم کسی ببیندت

پرنده‌ای آبی در قلب من هست
که می‌خواهد بیرون شود
اما ویسکی‌ام را سَر می‌کشم رویش
و دود سیگارم را می بلعم
و فاحشه‌ها و مشروب فروشی‌ها و بقال‌ها
هرگز نمی‌فهمند که او آنجاست.

پرنده‌ای آبی در قلب من هست
که می‌خواهد بیرون شود
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
می‌گویم‌اش,همان پایین بمان
می‌خواهی آشفته‌ام کنی؟
می‌خواهی کارها را قاطی پاتی کنی؟
می‌خواهی در حراج کتابهایم توی اروپا غوغا به پا کنی؟

ادامه شعر