زمانی به تو نزدیک بودم.
آرام میروییدم در رگ و پیات.
پلکهایم را میگذاشتم
درست زیر پلکهای تو.
چشم میگشودیم با هم
و میدیدم:
سه قدم جلوتر،
یک صندلی حصیری،
و در آن،
مردی،
که روزنامه میخواند.
زمانی به تو نزدیک بودم.
آرام میروییدم در رگ و پیات.
پلکهایم را میگذاشتم
درست زیر پلکهای تو.
چشم میگشودیم با هم
و میدیدم:
سه قدم جلوتر،
یک صندلی حصیری،
و در آن،
مردی،
که روزنامه میخواند.
در چشم ِ غمزده اشکی نیست
آنها پشتِ دستگاهِ بافندگی نشستهاند
و دندانهای بههمفشردهیشان را نشان میدهند:
آلمان، ما کفنت را میبافیم،
درونش نفرین ِ سهلایه را میبافیم
ما میبافیم، ما میبافیم!
نفرین بر خدایی که بر او نماز گزاردیم
در سرمای زمستان و در قحطی و فقر؛
بیهوده امید بستیم و بهانتظار نشستیم
او دستمان انداخت، بهبازیمان گرفت،
و بهانتظار ِ خود نشاند
ما میبافیم، ما میبافیم!
ادامه شعر
چشم های آرام
به ندرت دوست می دارند؛
اما وقتی عاشق می شوند
آذرخشی از آن ها بر می جهد
هم چنانکه از گنج های طلا،
آنجا که اژدهایی از حریم عشق
پاسداری می کند.
دیگر بار، پیش از آنگه بکوچم
و نگاهم را به بالا بردوزم،
دست هایم را بلند می کنم
به سوی تویی که از او گریزانم
و به شکوهمندی،
می ستایمش در محرابی در سویدای دلم
که هماره
صدای او را
طنین می افکند.
و بر پیشانی اش این کلام درخشان نقش است؛
به خدای ناشناخته
از اویم، گرچه تا این دم
در جمعی خیانت ورز مانده ام؛
از اویَم من و دام هایی می نگرم
که به ستیزه وامی داردَم،
می خواهم بگریزم و
خود را به ناگزیر به خدمتگزاری اش کنم.
ای ناشناخته!
ادامه شعر
در شگفتم
از چه کبوترهای پارک اوپن هایمر
هرگز محبوس یا متهم نمیشوند
به خاطر اعمالی
که غیرمجاز و خصوصی
مرتکب میشوند
در آنجا
هر روز میبینم
که پرندههای گستاخ
بر نیمکتهایی که «تنها برای سفید»هاست
با وجود قدغن بودن
مینشینند
آیا آنان حقوق ویژه را نمیشناسند؟
پلیسی سفیدپوست از آنجا میگذرد
با یونیفرم کامل و مسلح
ادامه شعر
در زندان
ابرها معنی مییابند
همچنان که پرندگان
با پارهای خرد از آسمان
بریده شده با دیوارها
جدا شده با خصومتی سرد
منگنه شده
به دست سرکرده ناانسان
فقط روح برمیآید
اگر که بتواند
آنجا امیدی
به دیدن ستارگان نیست
لامپها و چراغهای قوی
آنها را فرو میکُشند
ادامه شعر
آفریقا،
مادر ما:
نا شکیبا
اما
مردد
چونان رودی
که به دریا میریزد
آفریقا،
مادر بینوای ما
بیمار رو در مرگ،
ولی مصمم
آزادی را
به کودکانت
هدیه میکنی
آفریقا
در آغوش تو
دیریست
کودکانمان را
تابی نیست
آفریقا
بر زانوی تو
دیریست
کودکان
بازی نمیکنند
ادامه شعر
سنگ، ستاره تابان
سنگ زیبا و گران
تو پنهانی
بر زمین گرانقدر
سنگ بیبدیل، نامکشوف
در میان گنجینههای جهان
هیچ کست از جا نمیتواند کند
سنگ زیبای تابان
میدرخشی
در گرد و غبار بیابان
انگار که در دریای خروشان
جایی به دید نمیآیی
دریا بر سرت گذشتهست
ریگ بیابان بر تو غلتیدهست
سخت گرانی
هیچ کست از جا نمیتواند کند.
ادامه شعر
در این دیار
در این هوا
جائی که این درختان میروید.
آنجا که هوای پاک روان است
در پیش، در پس و در فراز
و از میان حنجرهات
در انحنای آغوشی گشوده
تا پای گنبدهای سفید شیری.
جویباری خنک و بلورین جاری است.
ادامه شعر
دیدن سرخوشی کسی
هنگام قدمزدن پس از بندآمدن باران.
جدیت مرد جوانی
هنگام حرف زدن از دلدارش.
قوها، درپرواز.
خواندن بیباکی
از مردمک چشم کسانی که
دوستشان میداریم.
و تاج به هر سو گستردهی
تک درختی رها.
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑