صدایم بالا نمیآید دِلّا
باید بروم
که کار کنم
پولش را بدهم نان بخرم، سیگار بخرم
آب هم حتا باید بخرم
بعد لابد دوباره نانم را بدهم خرج سیگار
تو میگویی میمیرم از این همه دود؟ چند روز دیگر؟
تو که قدیسه نیستی دِلّا
یعنی میخواهی بگویی تو، تویِ این شهرِ همیشه خراب،
لای جرز نرفتهای؟
اصلا همین پِپِر را میبینی؟ عصر به عصر روی تپههای دوده زدهی کنار ریل چای مینوشد؛
توی فنجان های گل بنفشهای که
پسر برادرش از پاریس فرستاده بود؛
لب پَر شدهاند اما سلطنتیاند،
بوی خاطرات نجیب زادگیاش را میدهند.
ادامه شعر