امشب به ذهنم رسید نامه‌های قدیمی را باز کنم و بخوانم
نمی‌دانستم دارم با آتش بازی می‌کنم و با دست خودم قبرم را می‌کَنم!
بعد از یک دقیقه انگشتانم آتش گرفت.
بعد از دو دقیقه چراغ مطالعه‌ام شعله ور شد
بعد از سه دقیقه روتختی‌ام آتش گرفت
بعد از پنج دقیقه لباس خوابم سوخت و تنها تلّی از خاکستر از من بر جای ماند
نمی‌دانستم نامه‌های عاشقانه ممکن است به بمب‌های ساعتی تبدیل شوند که با دست زدن منفجر می‌شوند.
نمی‌دانستم جملات عاشقانه ممکن است شبیه چوبه‌ی دار شوند، نمی‌دانستم ممکن است آدم با خواندن نامه‌های عاشقانه‌اش زندگی کند و با بازخوانی اشان بمیرد…!
ادامه شعر