پرندهای دارم در بهار
که برایم میخواند
بهار به دامش میاندازد
اما همین که
تابستان سر برسد
و گلها نمایان شوند
سینه سرخ میرود.
شِکوه نمیکنم، اما؛
میدانم پرنده از آن من است
با اینکه پریده و گریخته
از آن سوی دریاها
با نغمهای نو، به سوی من
بازخواهد گشت
وفادار است به دستانی امن
و ماندگار در سرزمینی واقعی
که از آن من اند
گرچه حالا جدا افتادهاند
اما به قلب شکاکم میگویم
آنها از آن تواند