هرمان هسه
من گَوزنم تو آهوپرنده تو و درخت منتو آفتاب و من برفتو روز هستی و من رویا
شبها از دهان خفتهامپرندهای طلایی پر میکشد به سوی توصدایش روشن است ادامه شعر
آنزمان که مناز احتیاج جوانی و شرمبه سوی تو آمدم با تمناتو خندیدیو از عشق من یک بازی ساختی
حالا خستهایو دیگر بازی نمیکنیبا چشمهای تاریکبه سوی من مینگریاز روی احتیاجو میخواهی عشقی را داشته باشیکه من داده بودم به تو ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑
اعداد را به صورت انگلیسی وارد نمایید
نامکاربری/ایمیل/موبایل *
رمزعبور *
مرا بخاطر بسپار