کافی‌ست که از در درآیی
با گیسوان بسته‌ات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانی من!

آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشید پشت پنجره‌ها
هستی‌ام را نوازش می‌کنی
وگرسنه و تشنه برجا می‌گذاری‌ام
تشنه‌ی بازهم زیستن و
دانستن داستانمان تا پایان

معجزه است که باهمیم
که نور بر گونه‌هایت می‌افتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه می‌وزد
هر بار که می‌بینمت قلبم می‌لرزد
همچون نخستین ملاقات مرد جوانی
که شبیه من است
ادامه شعر