کجایی تو مرا میبینی میشنوی
مرا به جا میآری
منِ زیباترینْ منِ تنها
موج رودخانه را چون کمانچه برمیگیرم
میگذارم بگذرند روزها
میگذارم بگذرند ابرها زورقها
ملالْ نزدِ من مردهست
مرا تمام طنینهای کودکیْ گنجهای من
با خنده در گلوست
چشماندازِ من سعادتیست بس بزرگ
و رخسار منْ جهانی روشن
آنجا همه اشکهای سیاه میریزند
غار به غار میروند
اینجا نمیتوان از دست رفت
و رخسار من در آبی صافیست میبینم
میخواند از درختی تنها
سبُکی میدهد به سنگریزهها
آینهدارِ افقهاست
بر درخت تکیه میزنم
بر سنگریزهها میارمم
بر آبْ آفرین میگویم به آفتاب به باران
و بادِ گرمکار